Montag, 20. Dezember 2010

روح ملی در آذربایجاندر دیدگاه فلسفی تاریخی - احمد ریاضی مبارکی

روح ملی در دیدگاه فلسفی تاریخی - احمد ریاضی مبارکی

دوشنبه 10 خرداد 1389 – 31 می 2010

آنچه در این مقدمه می آید توضیح دلیل نوشتن مطالب درج شده در ادامه است.

تحلیل مسائل حاکم بر حرکت ملی آذربایجان خصوصا لایه ی دانشجوئی آن، علاوه بر نگرش عمیق در مسائل سیاسی ایران،منطقه، بین الملل و فرهنگ حاکم در جغرافیای آذربایجان و... نیازمند آسیب شناسی جدی آن است.

تفاوت در نگرش های موجود در بین فعالین این حرکت و تعدد اندیشه های مختلف، نشانگر پویایی و نمودار رشد آن است،لیکن سطحی نگری برخی از فعالین منجر به اختلال در این پویایی گردیده و تاخیر در رشد آن را منجر می شود.

اینکه بوجود آمدن هر حرکتی مستلزم عبور از مرحله ی تکثر و وحدت آن است امری اثبات شده است و حتی تضاد برخی اندیشه ها در هر حرکت، در به وجود در آمدن آن حرکت امری ضروری است، تضادی که با بوجود در آمدن آن حرکت به یکسانی تبدیل می گردد.

متاسفانه نرسیدن آگاهی های لازم،این تضاد را نه به تضادی آفریننده بلکه به تضادی منفی تبدیل کرده و حتی اختلاف سلیقه ها را به حیطه ی این تضاد وارد نموده است.

درک اندیشه های موجود در حرکت ملی آذربایجان از سوی اندیشه های دیگر این حرکت و تبدیل تضاد آن ها به قدرت آفرینندگی امری اساسی به نظر می رسد. نگارنده بر این باور است که اندیشه های موجود در این حرکت آفریده ی روح حاکم بر این جغرافیا ست روحی که همان روح ملی استو برآمده از جغرافیای این سرزمین است.

وجود جهان بینی های مختلف درطول تاریخ در این جغرافیا و تعامل این جهان بینی ها با هم،تاریخی پر از سرافرازی و افتخار را پدیدار نموده است.جهان بینی هایی که خود ناشی از روح ملی آذربایجان اند.

نوشته ی حاضر مبنی بر مقدمه آورده شده در توضیح روح ملی به رشته تحریر در آمده است.

قسمت اول این نوشته دیدگاهی فلسفی از روح ملی و قسمت دوم آن دیدگاهی تاریخی و انطباق دیدگاه فلسفی در طبیعت می باشد.

دیدگاه فلسفی از روح ملی( قسمت اول)

اشتیرنر در مقاله ی خود و آنچه ازوست به کلمه ی آزادی اشاره دارد. او تعریف رها شدن انسان از قید و بند را برای آزادی رد کرده و با اینکه خود محوری را هدف خود قرار می دهد، لیکن بر این باور است که انسان نمی تواند از همه چیز آزاد باشد. چرا که آزاد بودن یعنی محدودیت نداشتن و این اسیر شدن در نا محدودی است.

هگل حقیقت ضرورت را آزادی میداند و ما آزادی را خود آزادی می دانیم در واقع همه این چنین می دانند. اینکه اشتیرنر چنین گفته یا هگل بر این باور است و یا کانت، پوپر، مارکس، هابرماس و ... این نظر را دارند موضوع بحث نیست و هدف از آوردن نگرش دو فیلسوف آلمانی به مفهوم آزادی، تنها مقدمه ای بر درک ترکیب کلماتی روح ملی است و مفهومی که این ترکیب در خود حمل می کند.

در نگاه اول به نظر می رسد که شاید آوردن چنین مقدمه ای بی مورد باشد ولی قضاوت در این مسأله را به آخر نوشته موکول می کنیم تا خود مخاطب با درک خود از مسایل مطرح شده در این مقاله و با دیدی ژرف تر، به دور از هر گونه غرض ورزی برداشت خود را در ذهن خویش بپروراند.

امید است نوشته ی حاضر قدمی هر چند کوتاه برای درک هرچه بیشتر ملت از هستی خویش باشد.برای درک مفهوم هستی یک ملت در نظر گرفتن فرهنگ، فولکلور، زبان، جغرافیا، تاریخ و نگرش ملت در هر زمینه ای از جمله خدا، انسان، جنسیت و ... غیر قابل اجتناب است. لیکن در ابتدا لازم است لفظ هستی به طور انتزاعی و ذهنی درک گردیده و انتقال آن از ذهن به عین توضیح داده شود.

توضیح روح ملی را با دیالکتیک هستی و روح ملی و با آنتی تز آگاهی از هستی آغاز می کنیم، یعنی با ترکیب دیالکتیکی زیر:

1) هستی

2) آگاهی از هستی

3) روح ملی (خود آگاهی)

هر وجودی از کائنات برای به ادراک رساندن خود، باید هستی داشته باشد. اینکه باید هستی داشته باشد دلیل بر این نیست که چیزی بر آن تحمیل می شود بلکه بر ضرورت هستی داشتن (بودن) آن دلالت دارد. هر چیزی به محض درک خود، هستی می یابد و به محض به هستی در آمدن، خود را درک می کند.

جملات بالا به توضیح نیاز دارند. برای توضیح، سه مفهوم خود، درک خود و کائنات را البته نه به طور اتفاقی بلکه با هدفی خاص برای توضیح انتخاب می کنیم.

برای درک کلمه ی خود لازم است هر غیر خود را از حیطه ی تفکر کنار بگذاریم، یعنی تمام خصوصیاتی راکه خود در ارتباط با دیگران دارد مانند نیکی به، شادی از، اندوه از، ارتباط با، صحبت کردن با، تفکر به، تأمل در و ... را کنار گذاشته و به کیفیاتی که تنها وابسته به خود است بیاندیشیم. آیا چنین کیفیاتی وجود دارد؟ کیفیتی که تنها وابسته به خود بوده و از هر غیر خودی برای به هستی در آمدن این کیفیت بی نیاز باشد، چگونه می تواند درک گردد؟

ما هر گونه غیر خودی را از خود طرد کرده و هیچ غیر خودی را به حیطه ی تفکر خود وارد نمی کنیم و سعی بر آن داریم تا کلمه ی خود را به طور انتزاعی، از جانب خود به حیطه ی ادراک در آوریم.

اگر هر خصوصیتی حتی هستی را از وجود سلب کنیم، آنرا به حوزه ی عدم یعنی نیستی رسانده ایم و بر این باوریم که آن نیست یا به طور کامل تر، آن نیستی است. این جمله متشکل از سه کلمه ی آن، نیستی، است (هست) می باشد. با آنکه تمام خصوصیات را از وجود سلب کرده ایم، لیکن نیستی را بر آن قائل شده ایم یعنی هستی آن را برابر با نیستی دانسته و میگوییم آن نیستی هست و حتی در نیستی برای آن، هستی از جنس نیست بودن قائلیم، اینکه هستی آن را در نیست بودن می دانیم در واقع برای آن، بودن را درک کرده و میدانیم این بودن را نمی توانیم تجربه کنیم، چرا که زمان و مکان را از هستی آن سلب کرده ایم لذا تجربه ی هستی اش را نیز سلب نموده ایم و می دانیم در این نیستی که به هستی منجر شده است همه چیز وجود دارد، چرا که از سلب تمام خصوصیات بدین هستی (نیستی) رسیده ایم و می توانیم دوباره تمام خصوصیات را به این هستی باز گردانیم البته بازگرداندن تمام خصوصیات نه به طور دلخواه بلکه بر اساس وجودی است که آن را به نیستی رسانده ایم.

اضافه کردن یک خاصیت به وجود مذکور، آن را به وجودی دیگر تبدیل می کند و کاستن خاصیت از این وجود نیز این تبدیل را در خود حمل می کند لیکن نه همان تبدیل بلکه به همان سبک و سیاق. برای مثال ملت را وجودی فرض می کنیم با تمام خصوصیاتی که در ذهن برآن تحمیل می کنیم که این تحمیل از بیرون نیز بر این ذهن تحمیل شده است و بر آن خصوصیتی را می افزاییم مانند این کیفیت که این ملت می تواند زبان دیگری غیر از زبان خود را به عنوان زبان رسمی قبول کند با این کار این ملت را تغییر داده و آن را به ملتی غیر از ملت اولیه تبدیل نموده ایم یا در کاستن خاصیتی از این ملت فرض کنید، زبان این ملت را از کیفیات و خصوصیات آن سلب کنیم یعنی ملتی بی زبان را بیافرینیم حتی بدون داشتن زبان ملت های دیگر.

اینکه گفته شده است به همان سبک و سیاق، منظور در نوع درک ملت از دو نوع افزودن و کاستن خاصیتی از ملت است. بدیهی است که هر تغییر تأثیر منحصر به خود را دارد.

شاید مثال ملت مثالی مدرک برای این بحث نباشد چرا که مفهوم ملت، تعین های بسیاری را در خود حمل می کندکه در اینجا مطرح نشده است و مخاطب از واژه ی ملت برای خود مفهومی در ذهن دارد که این مفهوم را نمی توان به آسانی به حالت تعلیق ذهنی (اپوخه) درآورد لیکن این مثال مدخلی برای درک مناسب از مطالب آورده شده در ادامه ی نوشته است.

ما به نیستی رسیده ایم که هستی را در خود حمل می کند و یا می توان گفت به هستی رسیده ایم که نیستی را در خود پنهان دارد، به این دلیل است که فنا را جزء لاینفک هر وجودی دانسته و هرگاه بقا را برای وجودی در ذهن می پرورانیم در آن تأمل می کنیم. در این تأمل ناچار به قبول نیستی شده و هر قدر هم در آن توقف کنیم بدین نقطه می رسیم که این موجود یکتاست یعنی مانند وجود های دیگر نیست. مانند وجود های دیگر نبودن یعنی فانی نبودن آیا در نبود فنا، بقایی می تواند باشد؟

هدف از آوردن مبحث بالا این است که هر وجودی در خود هم نیستی را حمل می کند و هم چون وجود است لاجرم هست و حتی به نیست رساندن این وجود نمی تواند هستی را از آن سلب کند. برای درک بهتر می توان در هستی انسان، هستی ملت و هستی مطلق تأمل نمود.

هر موجودی هست، نمی توان بعد از سلب هستی از یک وجود گفت این موجود دارای چنین و چنان خصوصیتی است. این موجود وجود ندارد یعنی این موجود هست، حتی با قطع تمام ارتباطات با موجود های دیگر، هر چند بدون در نظر گرفتن ارتباطات، موجود به طور کامل قابل شناخت نباشد، ولی کمترین شناخت ممکن را در خود دارد و آن اینکه این موجود هست. هستی تمام چیزی است که موجود در خود حمل می کند. هستی عین موجود است.

به هستی در آمدن یک هستی، یعنی متعین بودن با، محصور شدن در، محدود شدن در و... در تعین، حصر و حد مفهوم داشتن مرز، پنهان است. این هستی دارای مرزی است که تعینی دارد، حصری دارد، محدودیتی را پذیرفته و برای خود زاویه ی نگرشی را آفریده است یا حتی می توان گفت اراده ی معطوف به قدرتی دارد. این محدودیت، درک را پدید می آورد و البته هستی نیز در این محدودیت است در واقع محدودیت همان هستی است. در این محدودیت نیز، هستی برای خود محدودیتی دیگر می آفریند و درون هر محدودیتی یک محدودیت دیگر، تا اینکه هستی به نیستی گراید. حال آنکه نیستی عین هستی است و تمام محدودیت ها ضرورتی برای به هستی درآمدن است.

هر محدودیتی در خود سه مقوله را حمل می کند.

الف) خود

ب) غیر خود

ج) درک خود و غیر خود

محدودیت درک را پدید می آورد و درک، هستی را به عرصه ی بودن می کشاند. از طرفی دیگر، هستی، خود محدودیت است. خود به محض به هستی درآمدن خود را درک کرده و به محض درک خود هستی می یابد.

خود، برای به هستی درآمدن باید هستی های دیگر را درک کند یعنی برای درک و شناخت خود ضروری است تا ماورای خود را بشناسد. برای مثال مکعبی را در نظر بگیرید که مکانی از فضا را اشغال کرده است، حال تمام فضای بیرون مکعب را از ذهن خود کنار گذاشته و بدون فضای بیرونی به مکعب بیاندیشید. آیا می توانید؟

آیا تمام ملت های جهان می توانند ملتی واحد باشند؟

آنچه مهم است اینست که برای شناخت خود، شناخت غیر خود ضروری است. مثال دیگری برای درک بهتر این مسأله می آوریم. اگر غیر خود را از خود طرد کنید و بدون هیچ ارتباطی با دیگران به خود فکر کنید آیا می توانید خود را بشناسید. فرض کنید از لحظه ی تولد در اتاقی نشسته اید و تنها به خود فکر می کنید آیا این تفکر می تواند رفتار های شما را در جامعه و با دیگران به حیطه ی تفکر شما درآورد حال اینکه محیط بیرون از جسم شما برای شما یک غیر خود محسوب می شود یعنی آن اتاقی که در آن نشسته اید نیز یک غیر خود است. به هر حال آنچه مهم است این است که برای شناخت خود، شناخت غیر خود ضروری است.

درک همان شناخت خود توسط شناخت غیر خود است، این صرفا یک شناخت بوده و چیزی را تغییر نمی دهد، حال فرض کنید که می خواهید غیر خود را به اراده ی خود تغییر دهید یعنی آنچه را شناخته اید نپذیرفته اید و خواهان تغییر آن هستید آیا صرفا شناخت خود و غیر خود بدین منظور کافی است؟

در حوزه ی درک تغییر (اراده) است که وارد مسأله ی روح ملی می شویم. البته چون تا به حال هیچ بحثی راجع به جغرافیای ملل نیاورده ایم و راجع به هویت و هستی ملت صحبت نکرده ایم وارد شدن به بحث روح ملی کمی غیر منتظره به نظر میرسد لیکن در ادامه مبحث با بررسی روح ملی و آوردن مثال های منطقی تجربه شده در طبیعت این مشکل نیز حل خواهد گردید.

اراده به تغییر در غیر خود علاوه بر شناخت غیر خود شناخت خود را نیز در بردارد. اینکه خود می خواهد غیر خود را تغییر دهد نشانگر این است که خود بر اراده ی خود، آگاهی یافته و اراده بر آن دارد که کائنات برای او صرفا یک موضوع شناخت نباشد و بر این امر اراده دارد که از کارپذیری به کارگری مبدل شود چرا که در شناخت غیر خود (کائنات) این کائنات است که بر او تأثیر می گذارد ولی در تغییر کائنات این خود است که کائنات را متأثر می سازد، حال اگر کائنات طبق اراده ی خود تغییر یابند و به خواست خود، آنی شوند که خود می خواهد یعنی به کمال مطلوب خود رسند باز تبدیل به موضوع شناخت شده و کائنات تغییر یافته ای هستند که خود آنها را غیر خود دانسته و از زاویه ی شناخت بدان ها می نگرد و سعی در شناخت آنها دارد و این همان کار پذیری است.

آیا اراده ی خود چیزی بیهوده بوده است؟

موضوعی که از نقطه نظر ما دور مانده است این است که تغییر غیر خود در واقع تغییر خود است و به همین سبک شناخت غیر خود برابر با شناخت خود.

تغییر در غیر خود یعنی تغییر در محدودیت غیر خود و این همان تغییر در محدودیت خود است.مکعب گفته شده را دوباره در نظر بگیرید حال فرض کنید که این مکعب نسبت به اندازه ی اولیه ی خود بزرگتر شود آیا به همان اندازه جهان پیرامون آن کوچکتر نمی شود؟

خود با شناخت غیر خود، خود را می شناسد و با تغیر آن خود را تغییر می دهد وبا این نگرش، غیر خود را قبول داشته ولی آن را از محدوده ی خود کنار گذاشته و از خود بیگانگی خویش رهایی می یابد یعنی می داند که باید غیر خود را بشناسد. تنها به این دلیل که برای شناخت خود شناخت غیر خود لازم است و نه به این دلیل که غیر خود هستی داشته ولی خود در حیطه ی هستی نیست و این همان روح ملی است. همان اندیشه ی محضی که بر محدوده ی خود حاکم است و در عین درک اندیشه ی غیر خود، خود را اندیشه ای مستقل می داند که استقلال آن در گرو شناخت خود و غیر خود و بازگشت به خود است.

چنین اندیشه ای همواره سعی برآن دارد که خود را به هستی خود، آگاه گرداندیعنی خودآگاهی را در خود و برای خود پدید آورد. خود در نهایت میداند که چیزی جز اندیشه نیست و تمام تضادها را در عین ضدیت در خود حمل می کند چنانکه مثبت و منفی در تضاد با هم، یکدیگر را به عنوان منشأ وجودی خود قبول دارند و در آن شرایط است که به عرصه ی وجود قدم می گذارند.

آزادی از دیدگاه روح ملی شناخت خود و خودآگاهی است. آنجا که اشتیرنر می گوید هر نامحدودی خود محدودیتی است چرا که در نامحدودی اسیر شده است و سپس بر خود محوری تکیه می کند در واقع بر شناخت خود و خودآگاهی دلالت دارد. وارد شدن در نامحدودی بدون شناخت خود و خودآگاهی عین اسیر بودن در غیر خود و عین از خود بیگانگی است و یا اینکه هگل حقیقت ضرورت را آزادی می داند منظور این است که خود برای رسیدن به هستی خود و خودآگاهی ضرورت دارد تا غیر خود را بشناسد و به هستی خویش بازگردد حال آنکه ممکن است در شناخت غیر خود غرق شده و به خودآگاهی نرسد در اینجاست که هستی اش را فراموش کرده، اسیر در هستی ای دیگر می گردد.

ضرورت در واقع منطق حاکم بر آفرینش است.

روح مطلق نیز ضرورت دارد که خود را بشناسد و ذهن نیز به عنوان یک خود از این ضرورت مستثنی نیست چرا که درک نکردن خود یعنی به هستی در نیامدن. روح مطلق برای شناخت خود ذهن را پدید می آورد و ذهن به عنوان غیر خود عین را پدیدار می سازد و در واقع این روح مطلق است که برای شناخت خود عین (طبیعت) را پدید می آورد و در این طبیعت است که خود را می شناسد. روح مطلق شناخت خود را از زوایای مختلف در طبیعت انجام می دهد یعنی بر جغرافیا های مختلف به منظور شناخت خود آگاهی می یابد. در هر جغرافیا، خود را بر اساس کیفیات و خصوصیات آن جغرافیا می شناسد و چون مطلق است شناخت آن و در نتیجه اندیشه ی حاکم بر آن جغرافیا مطلق خواهد بود. این شناخت روح مطلق از خود است که طبیعت را پدیدار میسازد و البته زمان را. حرکت روح در مکان به پدیداری جغرافیا منجر شده و حرکتش در زمان تاریخ را می آفریند. تاریخ و جغرافیایی که بدلیل متفاوت بودن زاویه ی نگرش با تاریخ و جغرافیا های دیگر در عین ارتباط تفاوت داشته و منحصر به فرد است.

روح مطلق از جغرافیای آزربایجان در خود تأمل کرده روح ملی آزربایجان را پدیدار می سازد. تأمل از جغرافیای عرب روح ملی عرب را می آفریند و نکته ی اساسی در این است که برای شناخت کامل و رسیدن به خودآگاهی وجود تمامی زاویه های نگرش ضرورت دارد. لیکن هر جزئی اراده ی احاطه بر کل را در خود حمل می کند یعنی می خواهد بر کل غالب آید و همین اراده ی خود است که جنگهای زیادی را در تاریخ به ثبت می رساند.

گذشته از مباحثبالا آنچه اهمیت دارد این است که هر جغرافیا روح ملی خاص خود را دارد و این روح ملی منحصر به فرد، کیفیاتی وابسته به هستی آن جغرافیا را در خود حمل می کند. این کیفیات از افراد موجود در آن جغرافیا بدور نیست یعنی حتی افراد موجود در جغرافیا تحت تأثیر این روح ملی می اندیشند و اندیشه ی فردی آنها تحت تأثیر اندیشه ی ملی است و تاریخ هر ملت گواه بر این گفته است.

نگارنده عقیده دارد دو جنبه ی جهان بینی و سلسله های پادشاهی پدیدار شده در این جغرافیا برای توضیح روح ملی آزربایجان، زاویه نگرش های مناسبی هستند و با آنکه این دو وجه از هم جدا نیستند لیکن تا حد امکان این دو وجه به طور مجزا بحث خواهند گردید.

دیدگاه تاریخی از روح ملی و انطباق دیدگاه فلسفی در طبیعت( قسمت دوم)

1) جهان بینی های موجود در آزربایجان در طول تاریخ

در بررسی جهان بینی موجود در جغرافیای آزربایجان، بحث درباره ی تاریخ آزربایجان ضروری است. لیکن وارد شدن به جزئیات اندیشه های موجود، نوشته های بسیاری را می طلبد لذا طبق مقتضیات این نوشته بر سه جهان بینی تأکید خواهیم کرد. جهان بینی هایی که با یکدیگر در پیوندند و هر سه آفریده ی روح ملی حاکم بر این جغرافیا هستند.

توجه به این مسئله که این سه جهان بینی نشانگر سیر تحول نگرش این جغرافیا بر کائنات و آفرینش آن است اهمیت خاصی دارد.

الف) جهان بینی زرتشتی

در این جهان بینی عامل اصلی وجود کائنات از شک بر می خیزد شکی که بنیه ی دیالکتیک هگلی بر آن استوار است. نقطه ی آغاز جهان در این جهان بینی برهماست. برهما چون یکسره میان تهی است، یکسره نا متعین است، نه نیکی در آن راه دارد و نه زشتی. برهما خدای هندیان است لذا اخلاق جزء اساسی دین هندو نبوده است.

در اسطوره های زرتشتی آمده هنگامی که اهورا، اهورامزدا را باردار بوده است، در بدنیا آوردن آن لحظه ای شک می کند و از این شک اهریمن زاده شده و دنیا تقابل این دو می گردد.

اگر در واژه ی شک ژرفتر بنگریم خواهیم دید که این شک نفی اهوراست. نفی ای که اهورامزدا را به طبیعت وارد میکند. در واقع طبیعت از تقابل اهریمن و اهورامزدا پدیدار می شود، طبیعتی که اهریمن و اهورامزدا را در خود دارد یعنی دو ضد رابه وحدتی در طبیعت رسانیده است وازاین وحدت است که زندگی طبیعی پدید می آید. هگل دین زرتشتی را متعلق به حوزه دین طبیعی می داند. دین زرتشتی آغازگر تصور الوهیت از گوهر به روح است.یعنی وهم زدایی ازطبیعت وحقیقت دانستن طبیعت مانند حقیقی بودن الوهیت.

گفتار نیک، کردارنیک، پندار نیک درتقابل با زشتی هایی است کهاز اهریمن زاده می شود یعنی هیچ نیکی نیست مگر آنکه زشتی باشد. وجود وحدت ضدین در طبیعت در دیدگاه جهان بینی زرتشتی، نشانگر تجلی خدا در طبیعت است.

ب) جهان بینی خرم دینی

قائل شدن به طبیعت واقتدار انسان برای زندگی توأم با شادی و سرور را میتوان از ویژگیهای اصلی این جهان بینی دانست. این جهان بینی نقطه ی عطفی است در پدیداری روح ملی آزربایجان چرا که این جهان بینی در برهه ای از تاریخ پدیدار گشته و نماینده ی دفاع از هستی آزربایجان در مقابل تهاجم روح ملی عرب بوده است.

اینکه بابک در تاریخ آزربایجان جایگاه ویژه ای را داراست اتفاقی نیست در تاریخ آزربایجان زنان و مردان زیادی از هستی آزربایجان به دفاع برخاسته اند. قهرمانانی چون ضحاک بردیا،فرورتیش(فرهاد)،نسیمی، عباس میرزا، پیشه وری،زینب پاشا،ستارخان و... لیکن از دیدگاه ملت آزربایجان بابک جایگاه ویژه ای دارد چرا که هستی اش تماما وابسته به هستی آزربایجان ونشات گرفته از روح ملی این جغرافیاست.

فلسفه ی شادی که این جهان بینی در خود حمل می کند در ضدیت فلسفه ی اندوهی است که روح ملی عرب بر این جغرافیا تحمیل نموده است. بابک نماینده ی دفاع در مقابل این تهاجم است. این اخلاص تا حدی است که حتی نوپدیداری روح ملی آزربایجان با عنوان حرکت ملی آزربایجان نشأت گرفته از اندیشه ی اوست و تحت تأثیر مراسمی است که در قلعه ی بابک برگزار شد.

مکتب مانی، نقطه ی تقابل مکتب خرم دینی و هم عصر با این مکتب بوده است. جهان بینی خرم دینی بر حظ محوری استوار بوده، یعنی لذتی که موجب تعالی روح می شود و نه لذتی که در پی آن پشیمانی است. حال آنکه بنیان مکتب مانی، اندوه محوری است اندوهی که باز منجر به تعالی روح می گردد.

تقابل این دو جهان بینی که هر دو آفریده ی روح ملی آذربایجان اند، نمودار سیر دیالکتیکی جهان بینی حاکم بر این جغرافیاست. پس از شکست خرمدینان از متجاوزین عرب و پنهان گشتن اندیشه ی مبتنی بر حظ باوری خرم دینی،گسترش اندیشه ی اندوه محوری مانی آغاز گردید و انطباق این جهان بینی با فلسفه عرب و اشغال آذربایجان توسط خلفای عباسی ودر پی آن به هم خوردن ترکیب جمعیتی این جغرافیا منجر به حاکم شدن روح ملی عرب بر این جغرافیا گردید.

تلاش روح ملی آذربایجان در بازگشت به خود، جهان بینی حروفیه را پدیدار ساخت که می توان آن را سنتز جهان بینی زرتشتی و جهان بینی خرم دینی دانست. البته لازم به ذکر است که سنتز این دو جهان بینی در حال پدیداری است و مکتب حروفیه را می توان نقطه آغاز این پدیداری به شمار آورد.

ج) مکتب حروفیه

اعتقاد بر اینکه انسان وکائنات، جلوه ای از حق تعالی است و چون تجلی خداست، خود دارای عظمت خداوندی است. در این جهان بینی خدا آنگونه نیست که در فلسفه عرب آمده است یعنی خدایی که جهان را آفریده وآنرا از خود دور کرده وجهان را توهمی می داند که برای رسیدن به عظمت خداوندی، باید ضعف خود را قبول داشته و دایم در عبادت باشد گر چه هرگز به این عظمت خداوندی نخواهد رسید. بلکه خداوند به دور از این جهان نیست و جهان، خداوندی است که در تک تک موجودات تجلی یافته، بدلیل همین تجلی است که کائنات عظمت خداوندی را در خود دارد و برای رسیدن به این عظمت، رسیدن به خود آگاهی ضروری است.

همه کائنات اندیشه اند و هستی آنها برابر با نیستی شان است، یعنی کائنات از عدم پدیدار گشته اند، عدمی که خود عین هستی است واین همان وحدت ضدینی است که در دیالکتیک هگلی مدون گشته است.

فضل الله نعیمی بنیانگذار مکتب حروفیه وعماد الدین نسیمی را می توان از متفکرین اصلی این مکتب دانست.دوفیلسوفی که با نظریات خود تفکر ظلم ستیزی و خودآگاهی رادر جغرافیای آزربایجان بیش ازپیش رواج داده وبا ایمان به این که خود حق اند، به دار آویخته شدند.لیکن تعین یافتن روح ملی در اندیشه ی آنها موجب ماندگاری اندیشه شان گردید.

مطالعه ی دقیق آثار رهبران حروفیه( نعیمی، نسیمی) نشان می دهد که شاهرگ های اندیشه ی فلسفی که در قرن نوزده و بیستم در اروپا به فلسفه ی علمی معروف شده، در قرن هشتم و نهم هجری در افکار بلند و متعالی اندیشه وران حروفی تلالو یافته بود. می توان گفت که نعیمی و نسیمی و به طور کلی جنبش حروفیه جزئ پایه گذاران و آغازگران فلسفه ی علمی به معنای دقیق کلمه در بستر تاریخ تکامل فکر و اندیشه در این سرزمین بوده اند. به سخنی دیگر، حتی این مردان بزرگ با تعالیم خود می توانند به عنوان پایه گذاران مکتب فلسفه ی علمی ارزیابی شوند، خلاصه ی این فلسفه را می توان به صورت زیر بیان کرد:

1) در این مکتب انسان موجودی است ازلی و قدیمی( نه حادث)

2) در این مکتب انسان موجودی است ابدی و باقی

3) در این مکتب انسان موجودی است مقدس و متعالی

4) در این مکتب انسان موجودی است مطلق و از دیدگاه این مکتب تنها انسان مطلق است.

همانطور که در جهان بینی خرم دینی اشاره گردید جهان بینی حروفیه را می توان نقطه ی آغاز پدیداری سنتز دو جهان بینی زرتشتی و خرم دینی دانست چرا که در این اندیشه شک موجود در جهان بینی زرتشتی تبدیل به یقین گشته و حظ جهان بینی خرم دینی در آن حفظ شده است،ادامه ی پدیداری سنتز مذکور را می توان در پدیداری مذهب تشیع در این جغرافیا به وضوح دید.

توضیح جهان بینی های مختلف، آن چنان که اشاره شد نیازمند نوشته های زیادی است از جمله چگونگی پدیداری تشیع از این جغرافیا، ظهور مانی، پدیدار شدن مکتب مزدک و.... که همگی مجالی دیگر را برای توضیح می طلبند. اینکه چنین جهان بینی هایی در دیگر نقاط جهان پدیدار نگشته همگی وابسته به جغرافیای این سرزمین و روح ملی حاکم بر این جغرافیاست. روح ملی ای که در جغرافیای عرب تحت عنوان روح ملی عرب، اسلام را پدید می آورد، در جغرافیای مصر یهودیت و در فلسطین و مدیترانه مسیحیت را پدیدار می سازد و در جغرافیای آزربایجان با عنوان روح ملی آزربایجان، اندیشه ی وحدت ضدین را به بشریت هدیه می کند. لیکن از خودبیگانگی ما این اندیشه را از ما دور نگهداشته و اندیشه ای مبنی بر فلسفه ی اندوه را بر مردمان شاد این جغرافیا عرضه می دارد.

2)سلسله های پادشاهی

جنبه ی دوم در توضیح روح ملی،سلسله های پادشاهی حاکم در این جغرافیاست و حتی در جغرافیای همسایگان.

حکومت بیش از 15 سلسله ی پادشاهی ترک زبان در آسیای میانه و غرب آسیا، نشانگر قدرت روح ملی این جغرافیاست که در طول تاریخ پدیدار گشته است.

اتحاد ماد، اشکانیان، ایلخانان، سلجوقیان، غزنویان، صفویان، افشار، قاجار و... همگی نشانگر ایمان به شادی و جهان بینی وحدت ضدینی در این جغرافیاست که تبلور این جهان بینی را می توان در سلسله ی ماد به وضوح دید. قیام ضحاک در مقابل سلسله ی هخامنشیان، برخاسته از روح ملی حاکم بر این سرزمین است. لیکن از خود بیگانه شدن برخی از این سلسله های پادشاهی، دور شدن از هستی واقعی را سبب شده،از جمله سلسله ی صفوی که هستی خود را نه بر اساس روح ملی خود که بر اساس روح ملی دیگر تعریف کرده است، انتقال پایتخت به اصفهان نمودار این خود بیگانگی است، لیکن روح ملی همواره عمل می کند.

معرفی نادر شاه به عنوان شاه و کریم خان با لقب خان که هر دو از فرماندهان شاه سلطان حسین صفوی بودند ناشی از روح ملی حاکم بر این دو اندیشه است. همان روح ملی که نادر شاه به آن از زاویه ی پادشاهی می نگرد و کریم خان از زاویه ی خدمتگذار پادشاهی دیگر، روح ملی که حتی سرزمین ایران نام خود را بدان وامدار است.

امید است فعالین حرکت ملی آزربایجان با آگاهی از تاریخ خود و با اعتقاد به جهان بینی ای عمیق، روح ملی را درک کرده و در تئوریزه کردن مسائل حاکم بر جریانات سیاسی ایران، منطقه و بین الملل، تصمیمات مناسبی را جهت درک و تعالی هستی خویش اتخاذ نمایند.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen