Freitag, 26. November 2010

چقدر فاشیست هستیم؟ رضا مرادی غیاث آبادی

چقدر فاشیست هستیم؟ مشاهده در قالب پی دی اف چاپ فرستادن به ایمیل
نوشته شده توسط Administrator
پنجشنبه ، 4 آذر 1389 ، 20:36

رضا مرادی غیاث آبادی

فاشیسم (Fascism ) بخودی‌خود یک مکتب غالی برای باورمندان بدان نیست؛ بلکه یک مکتب واسط سیاسی برای اعمال سلطه و تثبیت ایدئولوژی و حاکمیت دلخواه است.

فاشیسم تأثیرگذارترین و پرنفوذترین جنبش سیاسی اروپا در فاصله بین دو جنگ جهانی بود. مفاهیم نظریِ فاشیسم را جووانی جنتیله (Giovanni Gentile) با اقتباس و ترکیبی از نظریات مکاتب سیاسیِ پیشین وضع کرد و بنیتو موسولینی (Benito Mussolini) آنرا در سال‌های ۱۳۰۱ تا ۱۳۲۲ ایرانی (۱۹۲۲ تا ۱۹۴۳ میلادی) در ایتالیا به مرحلهٔ اجرا در آورد. این در حالی بود که اشکال دیگر فاشیسم در آلمان نازی، اسپانیای عصر فرانکو، یونان و بسیاری از دیگر کشورهای اروپای شرقی و شمالی تا اندازه‌ای به اجرا در آمد و یا به مرحلهٔ اجرا نزدیک شد. در نظریهٔ فاشیسم، ایده‌های ناسیونالیسم و نژادپرستیِ مبتنی بر آریایی‌گرایی و سامی‌ستیزیِ کنت دوگوبینو و چمبرلن، قساوت ماکیاولی، قهرمان‌پروری فردریش نیچه و محرک‌های تاریخی و اسطوره‌ای ژرژ سورل با یکدیگر ترکیب شده‌اند. این نظریه‌ها به شکلی دیگر در مکتب نازیسم که شاخه‌ای از فاشیسم بشمار می‌رود، بسط یافت و با اتکای بر نژاد پاک آریایی و سامی‌ستیزی، یکی از خشونت‌بارترین فاجعه‌های تاریخ بشری را بوجود آورد.

هدف سیاسی فاشیسم، استقرار و سلطه یک نظام خودکامه غیر پارلمانی و متکی به تمرکز قدرت در دولت بوده است که با برانداختن سوسیالیسم و آزادی‌های فردی همراه باشد.

فاشیسم در جوامعی آمادگی بیشتری برای استقرار و گسترش دارد که ابتذال و جهل و خرافه‌گرایی جای خرد و تعقل و شک‌‌ورزی را گرفته باشد.

در اینجا قصد بررسی مکتب فاشیسم و تاریخچه آن در میان نیست. بلکه منظور آنست که با نگاهی گذرا به روش‌ها و شیوه‌های فاشیسم برای دستیابی به قدرت، اندکی به خود و پیرامون خود توجه کنیم تا ببینیم ما و اطرافیانی که می‌شناسیم تا چه اندازه پیرو فاشیسم هستیم و بدون اینکه خود را فاشیست بدانیم، عملاً راه و روش آنان را می‌پیماییم:

روش‌های فاشیسم برای کسب سلطه

- باور به نظریه نژاد یا قوم برتر، توسعه مفاهیم و تعلقات نژادی. تلاش برای ترویج اختلاف‌های قومیتی و برترانگاریِ نژادی پیش از دستیابی به قدرت؛ و دست‌یازیدن به خشونت‌های نژادی و قومیتی، کشتار و قتل‌عام‌های دسته‌جمعی پس از دستیابی به قدرت.

- ادعای کشوری بزرگ و باشکوه در دوران باستان و سرزمینِ نژادی مشترک. وعدهٔ احیای آن کشور بزرگ و تبلیغاتِ ملی‌گرایانهٔ مبتنی بر نژاد و تبار و فرهنگ یکسان با کشورهای همسایه پیش از تصرف قدرت؛ و ادعاهای ارضی، هجوم نظامی و نسل‌کشی پس از تصرف قدرت.

- باور به یک مکتب یا ایدئولوژیِ دینی یا ناسیونالیستی. تبلیغِ آشتی‌جویانهٔ آن مکتب پیش از رسیدن به قدرت؛ و اجبار بر باوراندنِ آن مکتب و حذف و نابودی ناباورانِ به آن پس از رسیدن به قدرت.

- کوشش برای نفی و نادیده‌انگاشتن مخالفان و صاحبان اندیشه‌های متفاوت، به ویژه پیروان سوسیالیسم و لیبرالیسم به عنوان دو مظهر عدالت اقتصادی و آزادی‌های فردی. تلاش برای مدارای ظاهری و گمنام کردن یا بدنام کردن آنان پیش از تصاحب قدرت؛ و نفی خشونت‌آمیز آنان پس از تصاحب قدرت.

- تبلیغ روحیه مدارا و آشتی و تفاهم و راهکارهایی برای سعادت بشریت پیش از کسب قدرت، و بروز روحیه خشونت‌جویانه، متعصبانه و تمامیت‌خواهانه پس از کسب قدرت.

- تبلیغ و ترویج شکوه و اقتدار گذشته‌های دور و روزگاران باستان. ارتجاع و واپسگرایی. نقل عظمت ساختگی، تاریخ‌سازی و مناسبت‌سازی برای ایجاد غرور ملی و دینی کاذب. با این باور که چنین اعتقاداتی می‌تواند موجب جان‌نثاری داوطلبانهٔ توده‌های جاهل شود.

- تحریک احساسات ملی یا مذهبی مردم و فریب آنان با القای روایت‌ها و نقل‌قول‌های مجعول، داستان‌ها و حماسه‌های ساختگی به عنوان یک پدیده واقعی و راستین. با این باور که عموم مردم برای برانگیخته شدن و فداکاری کردن، نیاز به یک محرک احساسی دارند و محرک‌های قوی احساسی در واقعیت‌ها پیدا نمی‌شوند. و نیز با این باور که عموم مردم به دلیل کندذهنی، قادر به تشخیص دروغ‌ها از واقعیت‌ها نیستند و تنها عده‌ای معدود چنین هوش و توانایی‌ای را دارند.

- قهرمان‌سازی و قهرمان‌پروری، ترجیحاً از یک شخصیت کهنِ دینی یا ملی یا تاریخی. با این باور که اکثر مردم به دلیل ضعف شخصیت و زبونی مفرط نیاز به یک «شخصیت برتر» و قابل ستایش دارند تا جبران کمبودها و حقارت‌های آنان را بنماید.

- دشمن‌تراشی. با این باور که القایِ وجود تعدادی دشمنان فرضی می‌تواند موجب واهمه توده‌های فریب‌خورده از آینده‌ای مبهم و تیره‌وتار شود، و چنین تصوری را ایجاد کند که دشمنانی خطرناک قصد تملک یا نابودیِ همهٔ دارایی‌های مادی و معنوی آنها را دارند.

- کوشش برای جلب طبقات محروم و متوسط، وطن‌پرستان افراطی، متعصبانِ اهل اطاعتِ کورکورانه و جوانان سرخورده و سرگردان به عنوان ابزارهای ابتدایی برای یارگیری و سازماندهی نیروها؛ و ابزارهای نهایی برای گسترش هراس در میان مخالفان و تشکیل گروه‌های فشار در قالب انجمن‌ها و تشکل‌های شبه‌فرهنگی یا شبه‌نظامی.

- تبلیغ و ترویج یک نشان یا پرچم ویژه همراه با سابقه‌تراشی تاریخی برای آن و نیز یک سرود همگانی. کوشش برای جلب احترام و قداست‌بخشی به آن نشان‌ها. با این باور که فداییان و جان‌نثاران، در زیر یک نشان یا پرچم و با همراهی یک سرود، بیشتر و بهتر تسلیم و تهییج می‌شوند و فداکاری می‌کنند.

- مخالفت با استقلال فکریِ فردی و شک‌ورزی. تشویقِ اطاعت محض و مطیع بودن. همگان می‌باید همانگونه بیندیشند و عمل کنند که از یک سرچشمه واحد فرمان داده می‌شود. احترام و تکریمِ شخصیت فردی و اعطای عنوان‌ها، صفات عالی و امتیازات ناحق به چنین اشخاص؛ و سلب حقوق مدنی و اجتماعی، سرکوب شخصیت فردی، توهین، تهمت، و سلب عناوین و امتیازات به حق از او در صورتی که به شکلی متفاوت از خواستِ رسمیِ حاکم بیندیشد.

در خود بنگریم. تا چه اندازه روحیه و اعمال فاشیستی را در خود و پیرامون خود می‌بینیم؟ روحیه و روش‌های فاشیستی که در پشت نقاب‌ها و سخنان و شعارهای زیبای ما پنهان شده‌اند و گاه خود نیز از آن بی‌خبریم.

برای آگاهی بیشتر بنگرید به:

آشوری، داریوش، فرهنگ سیاسی، تهران، انتشارات مروارید، ۱۳۵۴٫
اکو، اومبرتو، فاشیسم ازلی- چهارده نگاه به پیرهن سیاه‌ها، ترجمه محمدرضا فرزاد، در: مجله بخارا، ویژه‌نامه اومبرتو اکو، شماره ۵۲، تابستان ۱۳۸۳، ص ۴۶۹ تا ۴۷۴٫ (از آقای مهدی فتوحی برای راهنمایی و ارسال این منبع سپاسگزارم).
بشریه، حسین، جامعه‌شناسی سیاسی، تهران، نشر نی، ۱۳۷۹٫
توماس، هنری، و دانالی توماس، ماجراهای جاودان در فلسفه، ترجمه احمد شهسا، چاپ هفتم، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۸۳٫
قادری، حاتم، اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم، تهران، انتشارات سمت، ۱۳۸۰٫
کریژل، بلاندین، درسنامه‌های فلسفه سیاسی، ترجمه عبدالوهاب احمدی، تهران، انتشارات فرهنگ و اندیشه، ۱۳۸۰٫
گیبون، ادوارد، انحطاط و سقوط امپراتوری روم، ترجمه ابوالقاسم طاهری، چاپ دوم، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۰٫
لیگبرت، آداردیس، جایگاه فاشیسم در تاریخ اروپا، ترجمه حشمت‌الله رضوی، انتشارات کیهان، ۱۳۷۱٫
ناطق، ناصح، ایران از نگاه گوبینو، تهران، انتشارات موقوفات دکتر محمود افشار یزدی،

لومپنلر نوشته شده توسط İsmail Cəmili اسماعيل جميلي پنجشنبه ، 4 آذر 1389 ، 20:34

لومپنلر مشاهده در قالب پی دی اف چاپ فرستادن به ایمیل
نوشته شده توسط İsmail Cəmili اسماعيل جميلي
پنجشنبه ، 4 آذر 1389 ، 20:34

اسماعيل جميلي:

لومپنلر

بولانلیقدا بویلالانلار

توزاناقدا جانلانانلار

جایدیرانلار ، سالدیرانلار

یالانلیغی بسله ینلر

یالانلاری سسله ینلر

دوغرلاری پیسله ینلر

چاغریلمامیش دورتولنلر

یؤنه دیلمیش لومپنلر

ایچی بوش ، دیلی اوزون قالتاقلار

آغلی قیسا ، الی اوزون یالتاقلار

کین کیدورت کؤرویونو پوفله ینلر

آزغین گوبود یارامازلار

قارا یاخان اوتانمازلار

آرا قاتان دوندان دونا گیرنلر

یونتالمامیش ، آلدانیلمیش

دوغرولاری بیچنلر

یؤنه دیلمیش لومپنلر

بوش بوغازلیق اورتامیندا باج آلانلار

جیغجیغا تک کوی سالانلار

بوهتانلاردان آسلانانلار

آلدالانلار ، آللادانلار

دورولوغا ترس اولانلار

بو لانلیغا سس اولانلار

چاغریلمامیش تپیلنلر

اؤیره دیلمیش لومپنلر

آرینمادان ، دورولمادان

النمه دن ، سوورولمادان

دوغرولاری قورومادان

آیدینلیغی سووونمادان

دیرچلمه ریک

یوکسلمه ریک

بیز بیز اولوب قارانلیغی آشانماریق

اسماعیل جمیلی

Rechtsbündig

Mittwoch, 24. November 2010

Discusses racism towards Azarbaijani Iranians

Alireza Asgharzadeh

http://www.iranian.com/main/2010/nov/alireza-asgharzadeh


Alireza Asgharzadeh teaches the sociology of knowledge, the sociology of education, and comparative educational systems in the Department of Sociology at York University. He is the author of "Iran and the Challenge of Diversity: Islamic Fundamentalism, Aryanist Racism, and Democratic Struggles" which "interrogates the racist construction of Arya/Aria and Aryanism in an Iranian context, arguing that a racialized interpretation of these concepts has given the Indo-European speaking Persian ethnic group an advantage over Iran’s non-Persian nationalities and communities. Based on multidisciplinary research drawing on history, sociology, literature, politics, anthropology and cultural studies, Alireza Asgharzadeh critiques the privileged place of Farsi and the Persian ethnic group in contemporary Iran. The book highlights difference and diversity as major socio-political issues that will determine the future course of social, cultural, and political developments in Iran."

Part 1



Part 2



Part 3



Part 4



Part 5


23-Nov-2010
Share/Save/Bookmark share

Login or register to post comments

Veiled Prophet of Khorasan

NY University

by Veiled Prophet of Khorasan on

Ms. Bredna Shaffer

Is a person with an agenda. To break up all rivals to Israel.

I started to doubt York University's quality and integrity when I learned Mr. Asgharzadeh could work there.

I am all for this idiot working there in a proper position. For example as "dar bon". However as a lecturer no way. Except for on the topic of dar booni.I am open to him advancing to janitor if he works really hard and on the weekends.


siavash_2003

Know them by their companions!

by siavash_2003 on

Mr. Asgharzadeh has extensively quoted Mr. Naser Pourpirar (someone with not even a high-school diploma) and Ms. Bredna Shaffer (apparently a graudate student) in his so-called 'book' about Iran, the province of Azarbaijan, Arran and all.

His 'book' is very low-quality and a collection of lies and falsifications, Soviet-generated and leftist-promoted nonsense.

I started to doubt York University's quality and integrity when I learned Mr. Asgharzadeh could work there. it seems that they have no clue about Iran and its history and geography and have no expert to have a look at the references and citations that people make about Iran. they do not perform any quality checking and validation of the publications that are presented to them.

Now, some pan-turks are trumpeting this illiterate and incompetent person as 'professor' left and right, while he has not done his job as well as a good undergraduate student can do in writing a paper, that is, using reliable and quality references.

Mr. Asgharzadeh speaks with a combined hatred and ignorance towards Iran and its history. he, like his friend and source Mr Pourpirar, considers Iran's history a fabircation of Jews and Jewish scholars!

Like other readers, I like to invite Mr. Asgharzadeh to study reliable sources on the history of Iran. I also encourage him to study also talks about the racism in the territories of Baku government, like how they treat non-Turkic speakers such as Kurds, Tats, Talysh, Lezgis and other minorities and compare his results with how Turkic is treated in Iran. turkic speakers Iranians are like other Iranians and they have fought for their country. you can hear Turkic freely spoken on every streets and in bazzars and schools like other languages and dialects in Iran. not the same in Arran.


AryamehrNYC

Oscar-zadeh

by AryamehrNYC on

It seems this guy is a revisionist type by nature. I guess he conveniently left out the fact that the Medes are in fact Kurds. Azeri's are Iranian as are Kurds, Qashqai's, etc. Someone needs to tell this clown to lay off the pipe.


Veiled Prophet of Khorasan

Asgharzadeh

by Veiled Prophet of Khorasan on

His own name is half Arabic and half Fars!! The pan Turkists pop up their racist heads once in a while here. Just to get yelled at and run off. Then a few months later like a bad penny they show up again. With the same pack of BS.

The racist pan-Turkish have been abusing the Kurds for years. Now they have the nerve to make up false racsims charges against Fars. Keep this BS up and the result will be an Iran-Armenia-Kurdish allience against pan Turks.

Azarbayejan has been a part of Iran; just like Fars has. Iran is a multi-cultural nation. With lots of groups including Azari; Fars; Kurd; Lor; Arab and so on.

Turkey on the other hand forces its culture on Kurds killing them regularly. VPK


Veiled Prophet of Khorasan

tabriz_balasi

by Veiled Prophet of Khorasan on

I am glad that you shared how you feel. I also have family from Tabriz. They consider themselves Iranian first do not feel any racism in Iran against them. The racism charges are a result of Soviet attempts to break off Azarbayejan. They came up with a myth to anger the people and create divisions. Now that the Soviet Union is gone there are still their leftovers. Specially in the leadership of Republic of Azarbayejan. People like Aliyef.

They take the young and impressionable and feed them garbage. Then get them all riled up to pick a fight with Fars and other groups. Thankfully it has failed. Iranian people no matter what their regions of origin do not want to break up. In fact many of Iranian leadership has been and is from Azarbayejan.

I have read your posts and believe that you are basically a good person. With good intentions at heart. Therefore I like to share some of my thoughts here.

Regarding the nature of Azari people and the language. I suggest this book by Ahmad Kasravi who was from Azarbayejan himself:

http://www.amazon.com/Azari-Zaban-Bastan-Azarbayga...

Regarding Islam: There are some very religious; others not so religious people in any area. Some are Muslim; others belong to different religions or none. I do not know what goes on in the heart of another person. Therefore I only speak for myself. Not for anyone else. I suggest you also speak for yourself; others speak for themselves. When we claim to speak for other people we take away their right to their opinion. Then they get angry and we get in needless arguments.

VPK


tabriz_balasi

ask me...

by tabriz_balasi on

I lived in tabriz for 16 years, we know exactly what we are, who were are and we never think that we're under pressure from Fars people. Our identity is clear, we're Muslims, and our country is Iran, and our language is Azari, and we have culture similar to Fars people as well. If there is ever a war we will fight in the path of Allah to protect the people of Iran, from all backgrounds. the concept of racism is a recent western concept that was never their. Fars and Azeri populations have been living together for a thousand years and now some people that are the enemies of Iran want us to believe that we're being oppressed by Fars people. I am sorry, but Fars people can't oppress us even if the wish to do so. and no true Azari will ever think about separating from his oun country of origin Iran. However if we are ever put under pressure by Fars people, let me assure you, we won't try to separate and run away, instead we'll kick the Fars out of our country Iran. We'll kick them out to Afghanestan or Tajikestan where they know the language and won't be troubled much. But ofcourse I was joking and this will never happen. I have many Fars friends, they might think that Azari's are little funny in their behavior, which they have the right to think that way, because we can act odd at times, BUT no way in f***** hell they are racist. But you know, some people are just born with a victom mentality and you can't help them, they get offended easly and think the worse of people. If the stupid-retarded regime in Iran had not made such a mess of the country, maybe even we could take back Republic of Azarbaijan and make them a part of Iran.

By the way, You Fars people are great. Your language is very beautiful and poetic, your music is so deep, and your girls are just beautiful, heavenly, and lovely (except their cooking skills are little off :D ). I want to say that I am not a fan of turkish-jokes, but atleast they are funny.

be an act at all times in the name of Allah.


Darius Kadivar

Are you sure this fellow wishes to be Iranian of the Day ?

by Darius Kadivar on


madadi2000

Pan-Turkist Joke

by madadi2000 on

This guy is not Iranian even...and the stuff he uttered is complete BS..

since when is history a democratic process? Babak Khorramdin and Medes were not Turks just like the Chinese were not Turks..

This guy is a major racist and says nothing about the oprression of ethnic minorities in the country of Aliev:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%A2%D8%B0%D8%B1%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86

The Turkish guy interviewing him sounded druged and his stupid laughs shows it as well..Asgharzadeh is a major racist and revisionist as can be seen here:

http://azargoshnasp.net/recent_history/atoor/responseasgharzadeh/asghrazadehresponse.htm


choghok

Due All respects to Azaris

by choghok on

Prof Asgharzadeh simply tries to call people with other opinion than himself racist, and then comes with facts that is shady. He wants to convince us that Medes is really another word for Azeri turks.

Well it is easy to check the encyclopedias to see that Herdotous that lived in the same time said "The Medes were called anciently by all people Aryans; but when Medea, the Colchian, came to them from Athens, they changed their name. Such is the account which they themselves give"

The problem with extreme nationalistic or religious feelings is that facts are bent to proof our beleif instead of objectively looking at the facts.

If the medes were suppose to be a turkic language group show us some writing on a wall, or book, or anything that would support it.

That said I beleive in that people should be free to speak their language and learn their language in school. So it does not matter if Azaris or Azeris are Aryans or not, they have right to learn their language and have their own costums.


Parthianshot91

How about we discuss the Tylish

by Parthianshot91 on

The tylish and Tat Persian minorities in North Azerbeyjan, and how they're mistreated?

--------------------------------------------------------------

"They are not afraid of the ideology alone, but of the detemination and will of the men behind it"


Freitag, 19. November 2010

هویت ایرانی در حسرت گذشته-

مهرزاد بروجردی: هویت ایرانی در حسرت گذشته- در تمنای اصالت [Image] [Image] [Image] نوشته شده توسط Administrator سه شنبه ، 6 مهر 1389 ، 13:01 [Image]فرید ادیب هاشمی جرس: "تراشیدم، پرستیدم، شکستم"، عنوان کتاب تازه دکتر مهرزاد بروجردی، استاد علوم سیاسی در دانشگاه سیراکیوس در نیویورک است که اخیرا در تهران وارد بازار نشر شده است. هویت ایرانی، یکی از محورهای کتاب تازه اوست. دکتر بروجردی معتقد است که نگاه حسرت بار ایرانیان به تاریخ، ناشی از دلباختگی ما به "میراث گرایی"، به جای روی آوردن به تاریخ نگاری انتقادی است. او بخش مهمی ازعلت ناتوانی ایرانیان در نقد تاریخ گذشته را به وزن و جایگاه امروز ایران در دنیا مربوط می داند و می گوید پذیرفتن این واقعیت که زمانی مهره ی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم، سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است. گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی به مناسبت انتشار کتاب "تراشیدم، پرستیدم، شکستم" دکتر بروجردی در کتاب تازه خود نیز همچون کتاب دیگرش، روشنفکران ایران و غرب، روشنفکری در ایران را در مرکز توجه خود قرار داده است. او با نقل گفته ی ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه می کند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصب های چیره، به چالش بکشد. "مهار جهانی شدن؛ چالشی پیش روی نهضت بومی سازی" عنوان یکی از سرفصل های کتاب تازه دکتر بروجردی است. اودر این گفت و کو با تاکید بر وجود "تمنا ی اصالت" در بین ایرانیان می گوید ما این گونه می اندیشیم که چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ اما وقتی از قلمرو شعار خارج می شویم و می پرسیم که طی سی سال گذشته این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است؟ جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نمی یابیم. او معتقد است که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت.همانطور که زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست. دکتر بروجردی از بیگانه ستیزی موجود در فرهنگ ایران به عنوان "یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی" یاد می کند و بر این باور است که "ما به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همه ی تقصیرها را به گردن بیگانه می اندازیم . گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانی ها نیز نشانه ی همین رویکرد فرافکنانه است". به اعتقاد او، این در واقع ادامه ی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن خو گرفته ایم. یاد نگرفته ایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکرده ایم که از خود، سوالهای سخت بپرسیم و به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم که چه نقشی در بروز مشکل داشته یم. او رفتار جمهوری اسلامی با روشنفکران را در قیاس با دیگر حکومت ها در ایران، تافته ای جدا بافته می داند و می گوید: جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران می خواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدی تر از آن برایشان قائل نیست. اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد. مشروح گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی را در ادامه بخوانید: تکیه به زور، عمر طولانی برای حکومت ها نخواهد آورد "درک سیاسی روشنفکران ایرانی" عنوان یکی از فصل های کتاب تازه شماست که به زبان فارسی و در ایران منتشر شده است. شما می گویید نقش روشنفکران در قلمرو سیاست ورزی، آموزش فن تبدیل کردن زورگویی به قانونمندی به گروه حکومت پیشگان است. آیا منظورتان این است که روشنفکران می بایست به حاکمان بیاموزند که چگونه پایبند قانون باشند یا اینکه روشنفکران باید به مردم بیاموزند که چگونه حاکمانشان را در چارچوب قوانین محدود کنند تا دچار بلایایی چون دیکتاتوری و خودکامگی نشوند؟ روشنفکران به سان یک طبقه بینابینی، باید در ِ گفتگو با هر دو سو، مردم و حکومت، را باز کنند. گرچه روشنفکران وظیفه سنگینتری برابر مردم دارند که بر وظیفه آنها برابر دستگاه حکومتی پیشی می گیرد. روشنفکر با دانشی که بر وقایع و شرایط پیرامونی خود دارد، جلوتر از جامعه حرکت می کند. ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه می کند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصب های چیره، به چالش بکشد. اما رابطه روشنفکر با سیاستمداران و حاکمان سئوالی است که از زمان افلاطون و ارسطو مطرح بوده و هنوز هم هست. در ایران هم پژوهش هایی در باره اندرزهای روشنفکران به حاکمان، که در ادبیات فارسی به عنوان "نصیحت الملوک" از آن یاد شده، صورت بسته است. در غرب هم از دوران ارسطو تا عصر ماکیاولی و هابز این مساله بین روشنفکران مطرح بوده که طبقه حاکم نمی باید و نمی تواند در دراز مدت تنها با به کار بستن زور حکومت کند. آنتونیو گرامشی، نظریه پرداز ایتالیایی، ازضرورت ایجاد عنصر هژمونی در جامعه یاد می کند و تاکید دارد که اگرحکومت ها خواهان حیات طولانی اند نمی توانند به زور تکیه کنند. رابطه روشنفکر و قدرت در اینجا مایلم دو نکته را مطرح کنم؛ اول اینکه گفت و گو با حاکمان به وجود گوش شنوا در حاکمیت نیاز دارد. همکار دربندمان آقای زید آبادی، مدتها قبل از انتخابات سال گذشته، از روشنفکران خواسته بود که چون گوش شنوایی در درون حاکمیت وجود ندارد، بهتر است که روشنفکران به نشانه ی اعتراض، سکوت پیشه کنند. دوم آنکه روشنفکران گاه به جای گفت و گو با حاکمان ، خود وارد حاکمیت شده اند و خواسته اند که با دردست گرفتن قدرت نظراتشان را پیش ببرند. نظر شما چیست؟ من با سکوت اختیار کردن روشنفکران موافق نیستم. چرا که این سکوت با فلسفه وجودی روشنفکران ناسازگار است. البته می توان در گیر و دار جدال های سیاسی روزمره و بر اساس محاسبه ی سود و زیان گاهی سکوت اختیار کرد اما در یک نگاه دراز مدت به نقش روشنفکران، سکوت اختیار کردن روشنفکران را هم ارز مهر تائید زدن آنان برجریانهای اجتماعی،دستگاه سیاسی وعرف و عادتهای ناروای اجتماعی می دانم وناسازگار با فلسفه وجودی روشنفکر می شناسم. رابطه روشنفکران با قدرت را نیز می توان در سه لایه طبقه بندی کرد؛ لایه اول، تنها نظاره گر رفتار حاکمان بودن و سکوت کردن است که با تعریف ما از مفهوم روشنفکر ساز گار نیست. نمونه های این نگاه به کاروبار روشنفکری را می توان در گفته هایی چون "هنر برای هنر" و یا "قطار خالی سیاست" پیدا کرد. لایه دوم، نظارت بر قدرت، ناقد حکومت و نحوه حکومت مداری حاکمان بودن است. لایه سوم آن است که روشنفکر با نظر در شرایط خاص اجتماعی و تاریخی جامعه، وارد بازی قدرت شود و به روشنفکر- دولتمدار تبدیل شود. نمونه های زیادی از این دست روشنفکران در دوران رضا شاه پدیدار شده اند. من در کتاب تازه ام در چهار فصل به تاریخ دوران رضا شاه پرداخته ام. حرف من این است که بسیاری از روشنفکران آن دوره به خاطر شرایط خاص تاریخی، از جمله آشوب اجتماعی- سیاسی در دوره سیزده ساله ی بین شکست انقلاب مشروطه و کودتای رضا خان، به این نتیجه رسیده بودند که مملکت در حال ازهم پاشیدگی است و شکل دادن یک ایران نوین، ضروری است. بسیاری از این افراد وقتی رضا شاه به حکومت رسید، چاره کار را در این دیدند که وارد بازی قدرت شده و جزئی از نظام سیاسی جامعه شوند. این، گروهی از روشنفکران و فرهیختگان زمانه را گرد هم اورده بود؛ از ذکاءالملک فروغی تا ملک الشعرای بهار، احمد کسروی، فخرالدین شادمان، علی اصغر حکمت،علی اکبر داور و دیگران. در خارج از ایران نیز در اروپای شرقی شاهد بودیم که واسلاو هاول به عنوان رهبر مخالفان فعالیت کرد و به ریاست جمهوری هم رسید. در فرانسه نیز بسیاری از افراد مهم در عرصه ی فکر و اندیشه ی جامعه عهده دار مقامهایی چون وزارت فرهنگ در دولت این کشور شدند. بنابراین من مدافع این نگاه نیستم که به خاطر یک فلسفه منزه طلبی، روشنفکران نباید هرگزوارد دستگاه قدرت شوند. آنچه روشنفکر باید به آن بیاندیشد این است که آیا با مشارکت در نظام حکومتی و تبدیل شدن به جزئی از بوروکراسی دولت، می تواند در هدایت جامعه به سوی آمال و آرزوهایی که در خاطر دارد(دمکراتیزه کردن جامعه یا پیشرفت اقتصادی) ایفای نقش کند یا خیر؟ به نظر من برداشت هایی که در گذشته از مفهوم روشنفکر وجود داشت و آن را هستی ای خارج از مدار قدرت و تنها ناقد و ناظر آن می دید، تمامی گونه های روشنفکر را در بر نمی گیرد. دلباختگی ایرانیان به میراث گرایی و وظیفه روشنفکران کتاب تازه تان فصلی دارد به نام "گفتاری درباره نگاه ملی گرایانه به هویت ایرانی". یادم هست شما در مجله "کیان" هم مقاله ای داشتید با عنوان گفتگویی درباره دریافتهای ملی گرایانه از هویت ایرانی. درآن مقاله به رابطه ی این نگاه ملی گرایانه و تاریخ نگاری هم اشاره کرده بودید و با ذکر مثال "حمله اسکندر" خواستار توجه به تاریخ نگاری ناقدانه شده بودید. "گذشته ی افتخار آفرین ما ایرانی ها" ظاهرا سنگین تر ازآن است که روشنفکران جرات نقد آن را به خودشان بدهند. بهره گیری از این گذشته ی افتخار آفرین، حتی کسی چون احمدی نژاد را نیز به برپایی نمایش تقدیر از شاه شاهان واداشت. روشنفکر چگونه باید به این مساله حساس بپردازد؟ بحث هویت، یکی دیگر از محورهای کتاب من است. مساله کلیدی در گشودن بحث هویت ایرانی، نقد دلباختگی ایرانیان به "میراث گرایی"، به جای روی آوردن به تاریخ نگاری انتقادی است. حال و روز کنونی ما به هیچ وجه در قد و اندازه دوران گذشته و پرافتخار ایران نیست. بنابراین همیشه نگاهمان به گذشته است. مثل کهنه سربازی که وقت و توان خویش را در لذت بردن از بازگویی افتخارهای دوران جنگ سپری می کند. بنابراین بخش مهمی ازعلت ناتوانی ما در نقد تاریخ گذشته مان، به وزن و جایگاهی که امروز در دنیا داریم مربوط می شود. زمانی مهره ی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم و پذیرفتن آن برای مان بسیار سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است. این شیوه تاریخ نگاری را "تاریخ نگاری شرم و تفاخر" می نامم. در این نوع تاریخ نگاری ما افراد را در دو گروه خیلی ساده قرار می دهیم؛ کسانی که باید از آنها شرمنده باشیم که عبارتند از مهره های منفی تاریخ و یا کسانی که هاله ای از تقدس دورشان کشیده ایم و آنها را می ستاییم و می پرستیم. این چهره های مثبت، هم به دوران باستان تعلق دارند مثل کوروش و هم به دوران معاصر، چون دکتر مصدق. به نظر من این نوع تاریخ نگاری بیشتر از آنکه کمکی به حال جامعه باشد، نوعی شوخی کردن با وجدان جامعه است. بحثی که در کتاب تازه ام نیز به آن پرداخته ام این است که نگاه حسرت بار، سخت نگران مساله زبان است و آن را سرچشمه هویت ایرانی می داند و نمی بیند که هویت و آگاهی ملی، اموری ذاتی نیستند بلکه برخاسته از کنشها و واکنشهای افراد یک جامعه اند. من در کتاب تازه ام، افکار دکتر یارشاطر و نوشته های زنده یاد شاهرخ مسکوب را بسان نمایندگان این شیوه نگاه، نقد کرده ام. البته شاید هم بتوان این نگاه را یک واکنش دفاعی خواند که نخواسته ایم بپذیریم که جامعه ای که از آن به عنوان "ایرانی" یاد می کنیم دارای شکافهای عمیق عمودی، افقی، قومی و مذهبی است. شاید هم می خواسته ایم با روی آوردن به تاریخ نگاری گزینشی، به نوعی بر این شکافها سرپوش بگذاریم و تنها به افتخار کردن به گذشته بسنده کنیم. باید از خود بپرسیم که چرا مساله ی حمله اسکندر به آن شکل در تاریخ ما مطرح شده است که اسکندر آمد و تخت جمشید را به خاک کشید؟ باید بپرسیم که چرا در تاریخ ما از نوع رفتارمان در آن دوران با همسایگان ایران، یعنی یونانیان، عربان و ترکان خبری نیست؟ تاریخ نگاری امروزین ما در انتقاد اخلاقی از دیگران خلاصه شده است. اگر بپذیریم که هویت، امری ذاتی، واقعی و تثبیت شده نیست بلکه تغییر پذیر است و تحول پیدا می کند، آنگاه شاید در برخوردمان با دنیای مدرن، دغدغه ی هویت مانع واقعگرایی در بازخوانی تاریخمان نشود.من در آن مقاله درخواست کرده ام که یک مقدار از نگاه حسرت بار و میراث گرا و زبان محور دور شویم و با پرهیز ازشوخی های تاریخی، به نگاه انتقادی به تاریخ روی بیاوریم. حالا شما می پرسید که آیا این کار امکان پذیر است و به موفقیت خواهد رسید یا نه؟ پاسخ من این است که نمی دانم. شاید به خاطر همان بار روانی و عاطفی، این تفکر نتواند به این زودی ها در بین ما رواج پیدا کند ولی به هر حال وظیفه روشنفکران است که این حرفها و انتقادها را مطرح کنند. برخلاف تفکر پوپولیستی که می گوید روشنفکر باید با مردم طی راه کند، من برآنم که روشنفکر باید چندین گام پیش تر از مردم باشد. کسان زیادی در تاریخ شرقی خویش داشته ایم که بسیار جلوتر از زمانه خودشان حرکت کردند و جامعه بعد از سالها به ارزش آنها پی برد. برای نمونه می توان از " اکبر شاه هندی " و " نیما یوشیج" در جامعه خودمان نام برد. باید یک تلنگری به وجدان، روان و باورهای غالب جامعه زد. این وظیفه، خاص روشنفکران است و اگر روشنفکران این وظیقه ی خود را ادا نکنند، نمی توان انجام آن را از دیگران توقع داشت. بومی سازی علوم انسانی؛ از شعار تا واقعیت اجازه دهید به فصل دیگری از کتاب شما بپردازم:"مهار جهانی شدن چالشی پیش روی نهضت بومی سازی". بومی کردن علوم انسانی شاید بیشتر از سی سال است که در ایران بحث روزاست! آیابومی کردن علوم انسانی شدنی است؟ آیا اصولا کاری منطقی و عقلی است و می توان از آن انتظار نتیجه ای مفید برای جامعه داشت؟ باید اول به این سئوال پاسخ دهیم که بحث بومی سازی از کجا ریشه گرفته است.باید به یاد داشته باشیم که این تفکر در بین روشنفکران کشورهای جهان سوم و بعد از استقلال سیاسی این جوامع صورت گرفت. به این معنا که روشنفکران در کشورهای جهان سوم، بومی سازی علوم را بسان گام دوم استقلال از غرب ( بعد از دستیابی به استقلال سیاسی) ضروری می دانستند. ازطرف دیگر باید این نکته را نیز مورد توجه قرار دهیم که در میان ما یک تمنا ی اصالت وجود داشته و دارد. ما این گونه می اندیشیم که در حالی که می توانیم با نگاه به میراث فکری خودمان جامعه را بازسازی کنیم، چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ جایگاه و خاستگاه تاریخی این مساله قابل درک است اما متاسفانه وقتی از قلمرو شعار خارج شده و در پی محتوا می روید و می خواهید بدانید که این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است، جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نخواهید یافت. یعنی در مقابل انتقادهای فراوان، جایگزینی که بتواند جامعه را به خودش جلب کند دیده نمی شود. آری، قرار نیست هر جامعه ای رونوشت جامعه غربی باشد و هر چه که در جامعه غربی صورت گرفت نباید در جوامع دیگرهم شکل بگیرد. وقتی به چین و ژاپن نگاه می کنیم می بینیم جوامعی بسیار موفق هستند و توانسته اند تلفیقی بین آنچه از غرب آمده با سنتهای خودی سامان دهند. اما متاسفانه کارنامه ما در ایران، تابه حال مثبت نبوده است. آنچه که به عنوان بومی سازی علوم انسانی از آن یاد می شود متاسفانه هیچ دستاور مثبتی نداشته که بتوان آن را میوه ی سی سال تجربه ی جمهوری اسلامی در علوم انسانی دانست. سی سال از انقلاب گذشته و حتی ده کار جدی در قلمرو انسان شناسی، جامعه شناسی و علم سیاست از جامعه ما بیرون نیامده که بیانگر میزان کامیابی بومی گرایان باشد. متاسفانه فکر می کنم که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت. زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست. نگاه به غرب؛ مشکل روشنفکر ایرانی البته نقدی هم به روشنفکران ایرانی وارد است. روشنفکر ایرانی همانقدر که به خوبی با اندیشه های متفکران غربی درعلوم انسانی آشناست، با اندیشه های متفکران جهان عرب، ترک و هندوستان غریبه است. شاهدیم که نسخه هایی که از سوی بیشتر روشنفکران ایرانی برای جامعه نوشته می شود، بهره مند از ادبیات و اندیشه های اندیشمندان غربی است.علت چیست؟ یکی از انتقادهایی که در اولین کتابم در باره ی روشنفکران ایرانی و غرب در میان آوردم همین است. در آن کتاب پرسیده بودم که چرا تا این حد نگاهمان به غرب دوخته شده است و به کشورهای همسایه نظری نمی افکنیم. بی گمان مسائل و دغدغه های فکری این جوامع بسیار به ما نزدیک تر است تا آنچه که دنیای غرب تجربه کرده است. جای تاسف است که ما از بحث هایی که در هند و دنیای عرب صورت می گیرد اینقدر بی بهره باشیم. من، که به تاریخ روشنفکری در کشورهای در حال توسعه یا جهان سوم علاقه مندم، هنگامی که به کفت و گو های روشنفکران هندی می نگرم تاسف می خورم که چرا جامعه فکری ما تا این حد از این مباحث دور است. این نکته در مورد ترکیه و دنیای عرب نیز درست است. شاید دلیلی تاریخی بتوان برای آن یافت و گفت که بخشی از این مساله ناشی از آن احساس برتری تاریخی است که ایرانی ها نسبت به مردمان همجوارشان داشته اند. البته وقتی هم که تصمیم به ورود به این حوزه ها هم می گیریم بیشتر از منظر جناحی و منافع گروهی به آن نگاه می کنیم. از دیدگاه جامعه شناسی دانش، دنیای روشنفکری ایران در آغاز، فرانسه محور است. یعنی از میانه ی قرن نوزده تا میانه ی قرن بیستم، تاثیر مدل فرانسوی در فرهنگ روشنفکری ایران آشکار می شود. تا سالهای میانه ی قرن بیستم توجه روشنفکران ما بیشتر به سوی غرب بوده است تا منطقه ای که نزدیکی و همخوانی بیشتری با مسائل جامعه ایرانی دارد. مجیز گویی حکومت؛ توقع جمهوری اسلامی از روشنفکر شما معتقدید که" روشنفکران ما الگوی کارآمدی از رفتار سیاسی به جای ننهاده اند. چه بسا گاه به جای نقد شخصیت پرستی، ناسیونالیسم بیگانه ستیز، خودبزرگ بینی های فرهنگی، توده فریبی و بنیادگرایی، خاموشی پیشه کردند". همینطور شما بر این باورید که پاره ای از روشنفکران در عرصه عمومی ادعای مدرن بودن دارند اما وقتی به خلوت خانه می روند در رفتار با همسر و فرزند همانند پایبندان سرسخت سنت رفتار می کنند. مشکل را در کجا می بینید؟ یکی از دلیل های به جا نگذاشتن الگو ی کارآمد آن است که روشنفکران ما تجربه طولانی ای در عمل سیاسی نداشته اند. همانطور که گفتم روشنفکران ما درطول تاریخ ایران، تنها در دوره رضا شاه سعی کردند که به دستگاه حکومتی وارد شده و دستور کار خود را پیش ببرند. در زمان محمد رضا شاه بیشتر روشنفکران نه تنها به حاکمیت وارد نمی شدند بلکه بیشتر با نیروی اپوزیسیون همراه بودند. جمهوری اسلامی نیز که از نظر تعاملی که با روشنفکران داشت تافته ای جدا بافته است. جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران می خواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدی تر از آن برایشان قائل نیست . اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد. بنا براین متاسفانه استمرار چندانی در آن الگو و شیوه هایی که می توانست مبنایی برای تجربه های بعدی باشد نداشتیم. در کتابم نقل قولی از ژان پل سارتر آورده ام که می گوید جامعه نمی تواند روشنفکر را متهم کند بدون اینکه خودش متهم شود. به این معنا که روشنفکران هم ساخته و پرداخته ی همان جامعه هستند. بنابراین همانطور که دوستان فمینیست ما به درستی مطرح می کنند، نه تنها در ایران بلکه دردنیای عرب و بین ترک ها نیز روشنفکران در خارج از خانه ادعاهای مدرن و دموکراتیک دارند اما بسا که در چارچوب خانه و در رفتارشان با همسر و فرزند، به شیوه ی سنتی پای بندند. به عقیده من این مشکل ناشی از قدمت سنت در این جوامع است و رها شدن از زنجیرهای سنت، کار بسیار دشواری است. بیگانه ستیزی؛ ادامه سنت تنبلی فکری و راهی برای تبرئه وجدان جمعی سوال دیگرم در مورد ویژگی بیگانه ستیزی در فرهنگ ماست که هم بهانه های بسیار برای آن داریم و هم واقعیت های فراوان تاریخی . به نظر می رسد که در اندیشه ی امروز ایرانی، بیگانه مشکل همه نابسامانی های داخلی است . خیلی ها معتقدند که تا این فکر تغییر نکند مشکل جامعه ایرانی حل نخواهد شد. این مشکل ما از کجا ریشه گرفته و چه راه حلی باید برایش فراهم کرد؟ چند مساله را می توان به عنوان ریشه های این مساله ذکر کرد. یکی همان واقعیت های تاریخی است که شما مطرح کردید . ایران و روسیه کشورهایی بوده اند که در طول تاریخ بارها مورد تاخت و تاز حکومتها، امپراطورها و همسایگان دور و نزدیک خود قرار گرفته اند. یک ترس تاریخی از بیگانه همیشه در میان این دو ملت وجود داشته است. از لحاظ روانشناسی می توان این مساله را با جامعه ای مانند آمریکا مقایسه کرد که دو اقیانوس بزرگ این کشور را از هر دو سو در بر گرفته و سبب شده که به ندرت از خارج مورد حمله قرار بگیرد. از همین روی مردم امریکا آن نگاه بیگانه ستیزی ای که در بین مردم ما جاری است را ندارند. این یک واقعیتی است و باید به آن بهای لازم داده شود. نکته دیگر، نبود سنت انتقاد از خود، درمیان ماست. در واقع، بیگانه ستیزی یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی ماست. به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همه ی تقصیرها را به گردن بیگانه می اندازیم . گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانی ها نشانه ی همین رویکرد فرافکنانه است. جای خرسندی است که امروز این نگرش مورد نقد های فراوان و جدی قرار گرفته و می گیرد و تا حدودی تاثیرو نفوذ خود را از دست داده است. چنانکه گفتمان هایی مانند تهاجم فرهنگی غرب، امروز با پوزخند نه تنها روشنفکران، بلکه مردم عادی نیز روبرو می شود. حاکمان ما نیز چون نمی توانند دشواری های بی شماری را که در جامعه وجود دارد حل کنند، به بیگانه ستیزی، تئوری توطئه و بافته هایی از این دست، دست می برند. اگر نیروی الکتریسیته در شهری قطع می شود، دست به دامن نظریه توطئه می شویم و آن را به امریکا و صهیونیسم جهانی نسبت می دهیم. این در واقع ادامه ی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن خو گرفته ایم. یاد نگرفته ایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکرده ایم که از خود، سوالهای سخت بپرسیم و به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم که چه نقشی در بروز مشکل داشته یم. متاسفانه این تنبلی فکری در کنار سنت میراث گرایی در تاریخ نگاری- که پیشتر به آن اشاره کردم- دست به دست هم داده و از فرهنگ بیگانه ستیزی ما غول عجیب و غریبی ساخته که به چالش کشاندن آن به سادگی ممکن نیست. شکستن بتواره؛ مایه حرکت به سوی تعالی و در پایان اجازه دهید که از شما در باره نام کتاب بپرسم. می دانم که برگرفته از سروده ی مرحوم"اقبال لاهوری" است. اما چه عاملی شما را به سمت انتخاب این نام کشاند؟ من به کارهای اقبال لاهوری خیلی علاقه مند بوده و هستم. اقبال در یکی از سروده هایش می گوید: هزاران سال با فطرت نشستم به او پیوستم و ازخود گسستم ولیکن سرگذشتم این سه حرف است تراشیدم، پرستیدم، شکستم این شعر اقبال مرا به تفکر در زندگی فکری خودم واداشت که در جوانی تا چه حد خام پندارانه برای خودمان قصرهای ایدئولوژیک درست کردیم، برای آن قصرها رهبر و پرچم تراشیدیم و بعد در سنین بالاتر دیدیم که برای حل مشکل هیچ راهی به جز شکستن بتها، از نو آغاز کردن و به شیوه دیگر نگریستن وجود ندارد. بنابراین در گفت و گو از هویت ایرانی، شاید الهام گرفتن از اقبال لاهوری بتواند تلنگری به جامعه بزند، دلیلی شود تا مقداری برگردیم و بنشینیم سر جای خودمان و فکر کنیم که چه تراشیده ایم و آیا نیاز است که در این برهه از زمان این بتواره را- که مدتهاست به پرستش آن عادت کرده ایم- بشکنیم تا شاید به یک رهایی فکری دست پیدا کنیم و همان مایه ی حرکتمان به سوی تعالی شود. از فرصتی که در اختیار جرس گذاشتید، سپاسگزارم.

Rechtsbündig
مهرزاد بروجردی: هویت ایرانی در حسرت گذشته- در تمنای اصالت مشاهده در قالب پی دی اف چاپ فرستادن به ایمیل
نوشته شده توسط Administrator
سه شنبه ، 6 مهر 1389 ، 13:01

فرید ادیب هاشمی

جرس: "تراشیدم، پرستیدم، شکستم"، عنوان کتاب تازه دکتر مهرزاد بروجردی، استاد علوم سیاسی در دانشگاه سیراکیوس در نیویورک است که اخیرا در تهران وارد بازار نشر شده است. هویت ایرانی، یکی از محورهای کتاب تازه اوست. دکتر بروجردی معتقد است که نگاه حسرت بار ایرانیان به تاریخ، ناشی از دلباختگی ما به "میراث گرایی"، به جای روی آوردن به تاریخ نگاری انتقادی است. او بخش مهمی ازعلت ناتوانی ایرانیان در نقد تاریخ گذشته را به وزن و جایگاه امروز ایران در دنیا مربوط می داند و می گوید پذیرفتن این واقعیت که زمانی مهره ی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم، سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است.

گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی به مناسبت انتشار کتاب "تراشیدم، پرستیدم، شکستم"

دکتر بروجردی در کتاب تازه خود نیز همچون کتاب دیگرش، روشنفکران ایران و غرب، روشنفکری در ایران را در مرکز توجه خود قرار داده است. او با نقل گفته ی ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه می کند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصب های چیره، به چالش بکشد.

"مهار جهانی شدن؛ چالشی پیش روی نهضت بومی سازی" عنوان یکی از سرفصل های کتاب تازه دکتر بروجردی است. اودر این گفت و کو با تاکید بر وجود "تمنا ی اصالت" در بین ایرانیان می گوید ما این گونه می اندیشیم که چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ اما وقتی از قلمرو شعار خارج می شویم و می پرسیم که طی سی سال گذشته این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است؟ جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نمی یابیم. او معتقد است که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت.همانطور که زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست.

دکتر بروجردی از بیگانه ستیزی موجود در فرهنگ ایران به عنوان "یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی" یاد می کند و بر این باور است که "ما به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همه ی تقصیرها را به گردن بیگانه می اندازیم . گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانی ها نیز نشانه ی همین رویکرد فرافکنانه است". به اعتقاد او، این در واقع ادامه ی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن خو گرفته ایم. یاد نگرفته ایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکرده ایم که از خود، سوالهای سخت بپرسیم و به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم که چه نقشی در بروز مشکل داشته یم.

او رفتار جمهوری اسلامی با روشنفکران را در قیاس با دیگر حکومت ها در ایران، تافته ای جدا بافته می داند و می گوید: جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران می خواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدی تر از آن برایشان قائل نیست. اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد.

مشروح گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی را در ادامه بخوانید:

تکیه به زور، عمر طولانی برای حکومت ها نخواهد آورد

"درک سیاسی روشنفکران ایرانی" عنوان یکی از فصل های کتاب تازه شماست که به زبان فارسی و در ایران منتشر شده است. شما می گویید نقش روشنفکران در قلمرو سیاست ورزی، آموزش فن تبدیل کردن زورگویی به قانونمندی به گروه حکومت پیشگان است. آیا منظورتان این است که روشنفکران می بایست به حاکمان بیاموزند که چگونه پایبند قانون باشند یا اینکه روشنفکران باید به مردم بیاموزند که چگونه حاکمانشان را در چارچوب قوانین محدود کنند تا دچار بلایایی چون دیکتاتوری و خودکامگی نشوند؟

روشنفکران به سان یک طبقه بینابینی، باید در ِ گفتگو با هر دو سو، مردم و حکومت، را باز کنند. گرچه روشنفکران وظیفه سنگینتری برابر مردم دارند که بر وظیفه آنها برابر دستگاه حکومتی پیشی می گیرد. روشنفکر با دانشی که بر وقایع و شرایط پیرامونی خود دارد، جلوتر از جامعه حرکت می کند. ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه می کند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصب های چیره، به چالش بکشد. اما رابطه روشنفکر با سیاستمداران و حاکمان سئوالی است که از زمان افلاطون و ارسطو مطرح بوده و هنوز هم هست. در ایران هم پژوهش هایی در باره اندرزهای روشنفکران به حاکمان، که در ادبیات فارسی به عنوان "نصیحت الملوک" از آن یاد شده، صورت بسته است. در غرب هم از دوران ارسطو تا عصر ماکیاولی و هابز این مساله بین روشنفکران مطرح بوده که طبقه حاکم نمی باید و نمی تواند در دراز مدت تنها با به کار بستن زور حکومت کند. آنتونیو گرامشی، نظریه پرداز ایتالیایی، ازضرورت ایجاد عنصر هژمونی در جامعه یاد می کند و تاکید دارد که اگرحکومت ها خواهان حیات طولانی اند نمی توانند به زور تکیه کنند.

رابطه روشنفکر و قدرت

در اینجا مایلم دو نکته را مطرح کنم؛ اول اینکه گفت و گو با حاکمان به وجود گوش شنوا در حاکمیت نیاز دارد. همکار دربندمان آقای زید آبادی، مدتها قبل از انتخابات سال گذشته، از روشنفکران خواسته بود که چون گوش شنوایی در درون حاکمیت وجود ندارد، بهتر است که روشنفکران به نشانه ی اعتراض، سکوت پیشه کنند. دوم آنکه روشنفکران گاه به جای گفت و گو با حاکمان ، خود وارد حاکمیت شده اند و خواسته اند که با دردست گرفتن قدرت نظراتشان را پیش ببرند. نظر شما چیست؟

من با سکوت اختیار کردن روشنفکران موافق نیستم. چرا که این سکوت با فلسفه وجودی روشنفکران ناسازگار است. البته می توان در گیر و دار جدال های سیاسی روزمره و بر اساس محاسبه ی سود و زیان گاهی سکوت اختیار کرد اما در یک نگاه دراز مدت به نقش روشنفکران، سکوت اختیار کردن روشنفکران را هم ارز مهر تائید زدن آنان برجریانهای اجتماعی،دستگاه سیاسی وعرف و عادتهای ناروای اجتماعی می دانم وناسازگار با فلسفه وجودی روشنفکر می شناسم.

رابطه روشنفکران با قدرت را نیز می توان در سه لایه طبقه بندی کرد؛ لایه اول، تنها نظاره گر رفتار حاکمان بودن و سکوت کردن است که با تعریف ما از مفهوم روشنفکر ساز گار نیست. نمونه های این نگاه به کاروبار روشنفکری را می توان در گفته هایی چون "هنر برای هنر" و یا "قطار خالی سیاست" پیدا کرد. لایه دوم، نظارت بر قدرت، ناقد حکومت و نحوه حکومت مداری حاکمان بودن است. لایه سوم آن است که روشنفکر با نظر در شرایط خاص اجتماعی و تاریخی جامعه، وارد بازی قدرت شود و به روشنفکر- دولتمدار تبدیل شود. نمونه های زیادی از این دست روشنفکران در دوران رضا شاه پدیدار شده اند.

من در کتاب تازه ام در چهار فصل به تاریخ دوران رضا شاه پرداخته ام. حرف من این است که بسیاری از روشنفکران آن دوره به خاطر شرایط خاص تاریخی، از جمله آشوب اجتماعی- سیاسی در دوره سیزده ساله ی بین شکست انقلاب مشروطه و کودتای رضا خان، به این نتیجه رسیده بودند که مملکت در حال ازهم پاشیدگی است و شکل دادن یک ایران نوین، ضروری است. بسیاری از این افراد وقتی رضا شاه به حکومت رسید، چاره کار را در این دیدند که وارد بازی قدرت شده و جزئی از نظام سیاسی جامعه شوند. این، گروهی از روشنفکران و فرهیختگان زمانه را گرد هم اورده بود؛ از ذکاءالملک فروغی تا ملک الشعرای بهار، احمد کسروی، فخرالدین شادمان، علی اصغر حکمت،علی اکبر داور و دیگران. در خارج از ایران نیز در اروپای شرقی شاهد بودیم که واسلاو هاول به عنوان رهبر مخالفان فعالیت کرد و به ریاست جمهوری هم رسید. در فرانسه نیز بسیاری از افراد مهم در عرصه ی فکر و اندیشه ی جامعه عهده دار مقامهایی چون وزارت فرهنگ در دولت این کشور شدند. بنابراین من مدافع این نگاه نیستم که به خاطر یک فلسفه منزه طلبی، روشنفکران نباید هرگزوارد دستگاه قدرت شوند. آنچه روشنفکر باید به آن بیاندیشد این است که آیا با مشارکت در نظام حکومتی و تبدیل شدن به جزئی از بوروکراسی دولت، می تواند در هدایت جامعه به سوی آمال و آرزوهایی که در خاطر دارد(دمکراتیزه کردن جامعه یا پیشرفت اقتصادی) ایفای نقش کند یا خیر؟ به نظر من برداشت هایی که در گذشته از مفهوم روشنفکر وجود داشت و آن را هستی ای خارج از مدار قدرت و تنها ناقد و ناظر آن می دید، تمامی گونه های روشنفکر را در بر نمی گیرد.

دلباختگی ایرانیان به میراث گرایی و وظیفه روشنفکران

کتاب تازه تان فصلی دارد به نام "گفتاری درباره نگاه ملی گرایانه به هویت ایرانی". یادم هست شما در مجله "کیان" هم مقاله ای داشتید با عنوان گفتگویی درباره دریافتهای ملی گرایانه از هویت ایرانی. درآن مقاله به رابطه ی این نگاه ملی گرایانه و تاریخ نگاری هم اشاره کرده بودید و با ذکر مثال "حمله اسکندر" خواستار توجه به تاریخ نگاری ناقدانه شده بودید. "گذشته ی افتخار آفرین ما ایرانی ها" ظاهرا سنگین تر ازآن است که روشنفکران جرات نقد آن را به خودشان بدهند. بهره گیری از این گذشته ی افتخار آفرین، حتی کسی چون احمدی نژاد را نیز به برپایی نمایش تقدیر از شاه شاهان واداشت. روشنفکر چگونه باید به این مساله حساس بپردازد؟

بحث هویت، یکی دیگر از محورهای کتاب من است. مساله کلیدی در گشودن بحث هویت ایرانی، نقد دلباختگی ایرانیان به "میراث گرایی"، به جای روی آوردن به تاریخ نگاری انتقادی است. حال و روز کنونی ما به هیچ وجه در قد و اندازه دوران گذشته و پرافتخار ایران نیست. بنابراین همیشه نگاهمان به گذشته است. مثل کهنه سربازی که وقت و توان خویش را در لذت بردن از بازگویی افتخارهای دوران جنگ سپری می کند. بنابراین بخش مهمی ازعلت ناتوانی ما در نقد تاریخ گذشته مان، به وزن و جایگاهی که امروز در دنیا داریم مربوط می شود. زمانی مهره ی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم و پذیرفتن آن برای مان بسیار سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است. این شیوه تاریخ نگاری را "تاریخ نگاری شرم و تفاخر" می نامم. در این نوع تاریخ نگاری ما افراد را در دو گروه خیلی ساده قرار می دهیم؛ کسانی که باید از آنها شرمنده باشیم که عبارتند از مهره های منفی تاریخ و یا کسانی که هاله ای از تقدس دورشان کشیده ایم و آنها را می ستاییم و می پرستیم. این چهره های مثبت، هم به دوران باستان تعلق دارند مثل کوروش و هم به دوران معاصر، چون دکتر مصدق. به نظر من این نوع تاریخ نگاری بیشتر از آنکه کمکی به حال جامعه باشد، نوعی شوخی کردن با وجدان جامعه است.

بحثی که در کتاب تازه ام نیز به آن پرداخته ام این است که نگاه حسرت بار، سخت نگران مساله زبان است و آن را سرچشمه هویت ایرانی می داند و نمی بیند که هویت و آگاهی ملی، اموری ذاتی نیستند بلکه برخاسته از کنشها و واکنشهای افراد یک جامعه اند. من در کتاب تازه ام، افکار دکتر یارشاطر و نوشته های زنده یاد شاهرخ مسکوب را بسان نمایندگان این شیوه نگاه، نقد کرده ام. البته شاید هم بتوان این نگاه را یک واکنش دفاعی خواند که نخواسته ایم بپذیریم که جامعه ای که از آن به عنوان "ایرانی" یاد می کنیم دارای شکافهای عمیق عمودی، افقی، قومی و مذهبی است. شاید هم می خواسته ایم با روی آوردن به تاریخ نگاری گزینشی، به نوعی بر این شکافها سرپوش بگذاریم و تنها به افتخار کردن به گذشته بسنده کنیم. باید از خود بپرسیم که چرا مساله ی حمله اسکندر به آن شکل در تاریخ ما مطرح شده است که اسکندر آمد و تخت جمشید را به خاک کشید؟ باید بپرسیم که چرا در تاریخ ما از نوع رفتارمان در آن دوران با همسایگان ایران، یعنی یونانیان، عربان و ترکان خبری نیست؟ تاریخ نگاری امروزین ما در انتقاد اخلاقی از دیگران خلاصه شده است. اگر بپذیریم که هویت، امری ذاتی، واقعی و تثبیت شده نیست بلکه تغییر پذیر است و تحول پیدا می کند، آنگاه شاید در برخوردمان با دنیای مدرن، دغدغه ی هویت مانع واقعگرایی در بازخوانی تاریخمان نشود.من در آن مقاله درخواست کرده ام که یک مقدار از نگاه حسرت بار و میراث گرا و زبان محور دور شویم و با پرهیز ازشوخی های تاریخی، به نگاه انتقادی به تاریخ روی بیاوریم.

حالا شما می پرسید که آیا این کار امکان پذیر است و به موفقیت خواهد رسید یا نه؟ پاسخ من این است که نمی دانم. شاید به خاطر همان بار روانی و عاطفی، این تفکر نتواند به این زودی ها در بین ما رواج پیدا کند ولی به هر حال وظیفه روشنفکران است که این حرفها و انتقادها را مطرح کنند. برخلاف تفکر پوپولیستی که می گوید روشنفکر باید با مردم طی راه کند، من برآنم که روشنفکر باید چندین گام پیش تر از مردم باشد. کسان زیادی در تاریخ شرقی خویش داشته ایم که بسیار جلوتر از زمانه خودشان حرکت کردند و جامعه بعد از سالها به ارزش آنها پی برد. برای نمونه می توان از " اکبر شاه هندی " و " نیما یوشیج" در جامعه خودمان نام برد. باید یک تلنگری به وجدان، روان و باورهای غالب جامعه زد. این وظیفه، خاص روشنفکران است و اگر روشنفکران این وظیقه ی خود را ادا نکنند، نمی توان انجام آن را از دیگران توقع داشت.

بومی سازی علوم انسانی؛ از شعار تا واقعیت

اجازه دهید به فصل دیگری از کتاب شما بپردازم:"مهار جهانی شدن چالشی پیش روی نهضت بومی سازی". بومی کردن علوم انسانی شاید بیشتر از سی سال است که در ایران بحث روزاست! آیابومی کردن علوم انسانی شدنی است؟ آیا اصولا کاری منطقی و عقلی است و می توان از آن انتظار نتیجه ای مفید برای جامعه داشت؟

باید اول به این سئوال پاسخ دهیم که بحث بومی سازی از کجا ریشه گرفته است.باید به یاد داشته باشیم که این تفکر در بین روشنفکران کشورهای جهان سوم و بعد از استقلال سیاسی این جوامع صورت گرفت. به این معنا که روشنفکران در کشورهای جهان سوم، بومی سازی علوم را بسان گام دوم استقلال از غرب ( بعد از دستیابی به استقلال سیاسی) ضروری می دانستند. ازطرف دیگر باید این نکته را نیز مورد توجه قرار دهیم که در میان ما یک تمنا ی اصالت وجود داشته و دارد. ما این گونه می اندیشیم که در حالی که می توانیم با نگاه به میراث فکری خودمان جامعه را بازسازی کنیم، چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ جایگاه و خاستگاه تاریخی این مساله قابل درک است اما متاسفانه وقتی از قلمرو شعار خارج شده و در پی محتوا می روید و می خواهید بدانید که این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است، جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نخواهید یافت. یعنی در مقابل انتقادهای فراوان، جایگزینی که بتواند جامعه را به خودش جلب کند دیده نمی شود. آری، قرار نیست هر جامعه ای رونوشت جامعه غربی باشد و هر چه که در جامعه غربی صورت گرفت نباید در جوامع دیگرهم شکل بگیرد. وقتی به چین و ژاپن نگاه می کنیم می بینیم جوامعی بسیار موفق هستند و توانسته اند تلفیقی بین آنچه از غرب آمده با سنتهای خودی سامان دهند. اما متاسفانه کارنامه ما در ایران، تابه حال مثبت نبوده است. آنچه که به عنوان بومی سازی علوم انسانی از آن یاد می شود متاسفانه هیچ دستاور مثبتی نداشته که بتوان آن را میوه ی سی سال تجربه ی جمهوری اسلامی در علوم انسانی دانست. سی سال از انقلاب گذشته و حتی ده کار جدی در قلمرو انسان شناسی، جامعه شناسی و علم سیاست از جامعه ما بیرون نیامده که بیانگر میزان کامیابی بومی گرایان باشد. متاسفانه فکر می کنم که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت. زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست.

نگاه به غرب؛ مشکل روشنفکر ایرانی

البته نقدی هم به روشنفکران ایرانی وارد است. روشنفکر ایرانی همانقدر که به خوبی با اندیشه های متفکران غربی درعلوم انسانی آشناست، با اندیشه های متفکران جهان عرب، ترک و هندوستان غریبه است. شاهدیم که نسخه هایی که از سوی بیشتر روشنفکران ایرانی برای جامعه نوشته می شود، بهره مند از ادبیات و اندیشه های اندیشمندان غربی است.علت چیست؟

یکی از انتقادهایی که در اولین کتابم در باره ی روشنفکران ایرانی و غرب در میان آوردم همین است. در آن کتاب پرسیده بودم که چرا تا این حد نگاهمان به غرب دوخته شده است و به کشورهای همسایه نظری نمی افکنیم. بی گمان مسائل و دغدغه های فکری این جوامع بسیار به ما نزدیک تر است تا آنچه که دنیای غرب تجربه کرده است. جای تاسف است که ما از بحث هایی که در هند و دنیای عرب صورت می گیرد اینقدر بی بهره باشیم. من، که به تاریخ روشنفکری در کشورهای در حال توسعه یا جهان سوم علاقه مندم، هنگامی که به کفت و گو های روشنفکران هندی می نگرم تاسف می خورم که چرا جامعه فکری ما تا این حد از این مباحث دور است. این نکته در مورد ترکیه و دنیای عرب نیز درست است. شاید دلیلی تاریخی بتوان برای آن یافت و گفت که بخشی از این مساله ناشی از آن احساس برتری تاریخی است که ایرانی ها نسبت به مردمان همجوارشان داشته اند.

البته وقتی هم که تصمیم به ورود به این حوزه ها هم می گیریم بیشتر از منظر جناحی و منافع گروهی به آن نگاه می کنیم.

از دیدگاه جامعه شناسی دانش، دنیای روشنفکری ایران در آغاز، فرانسه محور است. یعنی از میانه ی قرن نوزده تا میانه ی قرن بیستم، تاثیر مدل فرانسوی در فرهنگ روشنفکری ایران آشکار می شود. تا سالهای میانه ی قرن بیستم توجه روشنفکران ما بیشتر به سوی غرب بوده است تا منطقه ای که نزدیکی و همخوانی بیشتری با مسائل جامعه ایرانی دارد.

مجیز گویی حکومت؛ توقع جمهوری اسلامی از روشنفکر

شما معتقدید که" روشنفکران ما الگوی کارآمدی از رفتار سیاسی به جای ننهاده اند. چه بسا گاه به جای نقد شخصیت پرستی، ناسیونالیسم بیگانه ستیز، خودبزرگ بینی های فرهنگی، توده فریبی و بنیادگرایی، خاموشی پیشه کردند". همینطور شما بر این باورید که پاره ای از روشنفکران در عرصه عمومی ادعای مدرن بودن دارند اما وقتی به خلوت خانه می روند در رفتار با همسر و فرزند همانند پایبندان سرسخت سنت رفتار می کنند. مشکل را در کجا می بینید؟

یکی از دلیل های به جا نگذاشتن الگو ی کارآمد آن است که روشنفکران ما تجربه طولانی ای در عمل سیاسی نداشته اند. همانطور که گفتم روشنفکران ما درطول تاریخ ایران، تنها در دوره رضا شاه سعی کردند که به دستگاه حکومتی وارد شده و دستور کار خود را پیش ببرند. در زمان محمد رضا شاه بیشتر روشنفکران نه تنها به حاکمیت وارد نمی شدند بلکه بیشتر با نیروی اپوزیسیون همراه بودند. جمهوری اسلامی نیز که از نظر تعاملی که با روشنفکران داشت تافته ای جدا بافته است. جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران می خواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدی تر از آن برایشان قائل نیست . اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد. بنا براین متاسفانه استمرار چندانی در آن الگو و شیوه هایی که می توانست مبنایی برای تجربه های بعدی باشد نداشتیم. در کتابم نقل قولی از ژان پل سارتر آورده ام که می گوید جامعه نمی تواند روشنفکر را متهم کند بدون اینکه خودش متهم شود. به این معنا که روشنفکران هم ساخته و پرداخته ی همان جامعه هستند. بنابراین همانطور که دوستان فمینیست ما به درستی مطرح می کنند، نه تنها در ایران بلکه دردنیای عرب و بین ترک ها نیز روشنفکران در خارج از خانه ادعاهای مدرن و دموکراتیک دارند اما بسا که در چارچوب خانه و در رفتارشان با همسر و فرزند، به شیوه ی سنتی پای بندند. به عقیده من این مشکل ناشی از قدمت سنت در این جوامع است و رها شدن از زنجیرهای سنت، کار بسیار دشواری است.

بیگانه ستیزی؛ ادامه سنت تنبلی فکری و راهی برای تبرئه وجدان جمعی

سوال دیگرم در مورد ویژگی بیگانه ستیزی در فرهنگ ماست که هم بهانه های بسیار برای آن داریم و هم واقعیت های فراوان تاریخی . به نظر می رسد که در اندیشه ی امروز ایرانی، بیگانه مشکل همه نابسامانی های داخلی است . خیلی ها معتقدند که تا این فکر تغییر نکند مشکل جامعه ایرانی حل نخواهد شد. این مشکل ما از کجا ریشه گرفته و چه راه حلی باید برایش فراهم کرد؟

چند مساله را می توان به عنوان ریشه های این مساله ذکر کرد. یکی همان واقعیت های تاریخی است که شما مطرح کردید . ایران و روسیه کشورهایی بوده اند که در طول تاریخ بارها مورد تاخت و تاز حکومتها، امپراطورها و همسایگان دور و نزدیک خود قرار گرفته اند. یک ترس تاریخی از بیگانه همیشه در میان این دو ملت وجود داشته است. از لحاظ روانشناسی می توان این مساله را با جامعه ای مانند آمریکا مقایسه کرد که دو اقیانوس بزرگ این کشور را از هر دو سو در بر گرفته و سبب شده که به ندرت از خارج مورد حمله قرار بگیرد. از همین روی مردم امریکا آن نگاه بیگانه ستیزی ای که در بین مردم ما جاری است را ندارند. این یک واقعیتی است و باید به آن بهای لازم داده شود.

نکته دیگر، نبود سنت انتقاد از خود، درمیان ماست. در واقع، بیگانه ستیزی یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی ماست. به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همه ی تقصیرها را به گردن بیگانه می اندازیم . گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانی ها نشانه ی همین رویکرد فرافکنانه است.

جای خرسندی است که امروز این نگرش مورد نقد های فراوان و جدی قرار گرفته و می گیرد و تا حدودی تاثیرو نفوذ خود را از دست داده است. چنانکه گفتمان هایی مانند تهاجم فرهنگی غرب، امروز با پوزخند نه تنها روشنفکران، بلکه مردم عادی نیز روبرو می شود. حاکمان ما نیز چون نمی توانند دشواری های بی شماری را که در جامعه وجود دارد حل کنند، به بیگانه ستیزی، تئوری توطئه و بافته هایی از این دست، دست می برند. اگر نیروی الکتریسیته در شهری قطع می شود، دست به دامن نظریه توطئه می شویم و آن را به امریکا و صهیونیسم جهانی نسبت می دهیم. این در واقع ادامه ی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن خو گرفته ایم. یاد نگرفته ایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکرده ایم که از خود، سوالهای سخت بپرسیم و به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم که چه نقشی در بروز مشکل داشته یم. متاسفانه این تنبلی فکری در کنار سنت میراث گرایی در تاریخ نگاری- که پیشتر به آن اشاره کردم- دست به دست هم داده و از فرهنگ بیگانه ستیزی ما غول عجیب و غریبی ساخته که به چالش کشاندن آن به سادگی ممکن نیست.

شکستن بتواره؛ مایه حرکت به سوی تعالی

و در پایان اجازه دهید که از شما در باره نام کتاب بپرسم. می دانم که برگرفته از سروده ی مرحوم"اقبال لاهوری" است. اما چه عاملی شما را به سمت انتخاب این نام کشاند؟

من به کارهای اقبال لاهوری خیلی علاقه مند بوده و هستم. اقبال در یکی از سروده هایش می گوید:

هزاران سال با فطرت نشستم

به او پیوستم و ازخود گسستم

ولیکن سرگذشتم این سه حرف است

تراشیدم، پرستیدم، شکستم

این شعر اقبال مرا به تفکر در زندگی فکری خودم واداشت که در جوانی تا چه حد خام پندارانه برای خودمان قصرهای ایدئولوژیک درست کردیم، برای آن قصرها رهبر و پرچم تراشیدیم و بعد در سنین بالاتر دیدیم که برای حل مشکل هیچ راهی به جز شکستن بتها، از نو آغاز کردن و به شیوه دیگر نگریستن وجود ندارد. بنابراین در گفت و گو از هویت ایرانی، شاید الهام گرفتن از اقبال لاهوری بتواند تلنگری به جامعه بزند، دلیلی شود تا مقداری برگردیم و بنشینیم سر جای خودمان و فکر کنیم که چه تراشیده ایم و آیا نیاز است که در این برهه از زمان این بتواره را- که مدتهاست به پرستش آن عادت کرده ایم- بشکنیم تا شاید به یک رهایی فکری دست پیدا کنیم و همان مایه ی حرکتمان به سوی تعالی شود.

از فرصتی که در اختیار جرس گذاشتید، سپاسگزارم.