ردپای راسیسم در ادبیات فارسی
گونای تبریزی
برای او که خدا را در پستوی خانه اش پنهان کرده بود ، برای احمد شاملو...
تصویر من از تو ، تصویر مردی با موهای سپید و پرپشت و ابروانی سرشار از خشم و سیگاری بر لب و عصیانی مداوم و صبور و مریدان و دوستانی که هیچ نسبتی با تو ندارند ، اما مثل کنه به تو چسبیده اند ، و نگران "نگرانیهای تو" اند و "دهانت را می بویند" تا مبادا نگرانیهای ممنوعه ات را بر زبان رانی و مقدسات آنها را شکننده سازی که در اصل پایه شان چوبین است و خود نیز می دانند.
تو همیشه اول بودی ، در مسابقه ای که دغل کاران و نیرنگ بازان زیادی داشت ، همانها که زمانی تملق ات را می گفتند ، گاه نصیحتت می کردند و اگر لازم می شد ، تهدید و ارعاب و حتی ترور (شخصیتی و فیزیکی).
هر چند زمان سپری شده اما زخم های کهنه ما هنوز تازه اند و دردآور ، هنوز هم آنکه شباهنگام در می کوبد "به کشتن چراغ آمده است" ، هنوز هم. روزگار غریب تر شده ، نازنین ، دیگر سلاخان نمی گریند برای قناری کوچک.
گفتی که در خانه مخاطبی نداشتی ، پس برای دلت نوشتی و شاعر از آب درآمدی ، و همراه یافتی. ما هم راهی داریم ظاهرا ، با همراهانی عجیب که زبان هم را نمی فهمیم ، اما می میریم برای زبانمان ، تو سعادتمندتری یا من؟
تو می نوشتی برای مخاطبان ندیده ات. ما همزبانان ، مخاطب هم نمی شویم چشم در چشم هم.(من به ریش دستگاههای مخوف اینجا می خندم ، من فکر می کنم حال و روز خودیها ، شام سیاه تبریز را به درازا می کشاند ، و احساس خفگی به من دست می دهد. راستش وقتی به نوشته هایم می نگرم حس می کنم این اواخر خیلی به گلایه از دیگران پرداخته ام و از حد گذشته است دیگر ، که نه حاصلی برای آنان داشته و نه من قدرت دوامش را دارم. حالا دیگر اولویت برای من ، اسم نبردن است ، حتی ننوشتن. مگر آنکه حرفهای ننوشته به حد سرسام آور برسند و سنگینی کنند).
تو مرتضی ات را از یاد نبردی و ماندگارش کردی ، "سال خون مرتضی". ما هم مرتضی هامان را از یاد نبردیم ، ماندگارشان هم نکردیم ، نتوانستیم. والا داشتیم سال خون "میرجعفر" و صدها قبل و بعدش تا به امروز ، که کم از "مرتضی کیوان" تو نبوده و نیستند. تو سعادتمندتری یا من؟
اما تو خیلی چیزهای دیگر هم می خواستی که ماندگار کنی ، نمی دانم نتوانستی یا نگذاشتند ، بیست سال پیش ، سال 69 ، در آن سخنرانی تاریخی در دانشگاه برکلی ، آخرین حرفهایی که جریان راسیستی در ایران دوست داشت از تو بشنود را ، فاش گفتی:
" مىخواهم درباب نگرانىهاى خودم از آينده سخنبگويم... متأسفانه چيزى که ما امروز به نام تاريخ دراختيار داريم، جز مشتى دروغ و ياوه نيست که چاپلوسان و متملقان دربارى دوره هاى مختلف بههم بستهاند... در تاريخ ايران باستان از مردى نام برده شده است به اسم گئومات و مشهور به غاصب. مىدانيم که پس از مرگ کوروش ، پسرش کمبوجيه با توافق سرداران و درباريان و روحانيان و اشراف به سلطنت رسيد و براى چپاول مصريان به آنجا لشگر کشيد، چون جنگ و جهانگشايى که نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن، با دريافت سالانهى باج وخراج از ايشان ملازمه داشته، در آن روزگار براى سرداران سپاه که تنها از طبقهى اشراف انتخاب مىشدند، نوعى کار توليدى بسيار ثمربخش بهحسابمىآمده.(البته اگر بتوان غارت و باجخورى را کار توليدى گفت!)
بگذاريد يک حکم کلى صادرکنم و آب پاکى را رو دستتان بريزم: همهى خودکامههاى روزگار ديوانه بودهاند... اين مردک خلوضع (که اشراف هم تنها بههمين دليل او را بهتخت نشانده بودند که افسارش تو چنگ خودشانباشد) پس از رسيدن به مصر و پيروزى بر آن و جنايات بىشمارى که در آن نواحى کرد، بهکلى زنجيرى شد. غش و ضعف و صرع و حالتى شبيه به هارى بهاش دست داد. به روزى افتاد که مصريان قلباً معتقد شدند که اين بيمارى کيفرى است که خدايان مصر به مکافات اعمال جنايتکارانهاش بر او نازل کردهاند... از آنجا که معمولا دروغگو کم حافظه مىشود همان چيزهايى که براى تحريف تاريخ بر اين کتيبه نقرشده است مشت اين شيادى تاريخى را بازمىکند. من عجالتاً يکى از جملههاى اين کتيبه را براى شما مىخوانم:
«من، داريوش ، مرتعها و کشتزارها و اموال منقول و بردگان را به مردم سلحشوربازگرداندم... من در پارس و ماد و ديگر سرزمينها آنچه را که گرفته شده بود،باز پس گرفتم.»
عجبا، آقاى داريوش ، اين مردم سلحشور که در کتيبهاى بهشان اشاره کردهاى غير از همان سران و سرداران ارتشند که از طبقهى اشراف انتخاب مىشدند؟ ـ کسى مرتعها و کشتزارها و اموال منقول و بردگان آنها را از دستشان گرفتهبود که تو دوباره به آنها بازگرداندى؟
کليد مسأله در همينجا است. حقيقت اين است که اصلا گئوماته نامى در ميان نبود و آنکه به دست داريوش و همپالکىهايش به قتل رسيده، خود برديا بوده است... معلوممىشود برديا اموال منقول و غيرمنقول خانوادههاى اشرافى را مصادره کرده به دهقانان و کشاورزان بخشيده بوده.
سنگنبشته سخن از بردگانى بهميانآورده که داريوش آنها را به مردم سلحشور برگردانده. ـ معلوممىشود که برديا بردهدارى يا حداقل کار بردهوار را يکسره ملغى کرده بوده... ببينيد خود داريوش در سنگنبشتهى کذايى دربارهى پايان کار فرورتيش چه مىگويد:
«او را زنجيرکرده پيش من آوردند. من به دست خويش گوشها و بينى او را بريدم وچشمانش را از کاسه برآوردم. او را همچنان در غل و زنجير در دربار من برپا نگهداشتند و؛مردم سلحشور همگى او را ديدند. پس از آن فرمان دادم تا او را در اکباتانه بر نيزه نشاندند.نيز مردانى را که هواخواه او بودند در اکباتانه در درون دژ بر دار آويختم.»
اصولا خود اين انتقامجويى ديوانهوار و درندهخويى باورنکردنى به قدر کافى لو دهنده هست... ماجراى انوشيروان را همه مىدانند و مکررنمىکنم. اين حرامزادهى آدمخوار با روحانيان مواضعه کرده که اگر او را بهجاى برادرانش به سلطنت رسانند ريشهى مزدکيان را براندازد. نوشتهاند که تنها در يک روز به قولى يکصد و سىهزار مزدکى را در سراسر کشور به تزوير گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگونه در چالههاى آهک کاشتند. اين عمل چنان نفرتى بهوجود آورد که دستگاه تبليغاتى رژيم براى زدودن آثار آن به کار افتاد تا با نمايشات خر رنگ کنى از قبيل زنجير عدل و غيره و غيره از آن ديو خونخوار فرشتهاى بسازند. و ساختند هم. و چنان ساختند که توانستند شايد براى هميشه تاريخ را فريب بدهند، چنان که امروز هم وقتى نام انوشيروان را مىشنويم خواه و ناخواه کلمهى عادل به ذهن ما متبادرمىشود... حضرت فردوسى در بخش پادشاهى ضحاک از اقدامات اجتماعى او چيزى بر زبان نياورده به همين اکتفا کرده است که او را پيشاپيش محکوم کند، و در واقع بدون اينکه موضوع را بگويد و حرف دلش را رو دايره بريزد حق ضحاک بينوا را گذاشته کف دستش. دو تا مار روى شانههايش رويانده که ناچار است براى آرام کردنشان مغز سر انسان بر آنها ضماد کند. حالا شما برويد دربارهى اين گرفتارى مسخره از فردوسى بپرسيد، چرا مىبايست براى تهيهى اين ضماد کسانى را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردگان استفاده نمىکردند؟ به هر حال براى دست يافتن به مغز سر آدم زنده هم اول بايد او را بکشند، مگر نه؟ خوب، قلم دست دشمن است ديگر... فريدون از خانوادهى سلطنتى است و بهقول فردوسى فَرّ شاهنشهى دارد، يعنى خون سلطنتى (که اين بنده مطلقاً از فرمول شيميايى چنين خونى اطلاع ندارد) تو رگهايش جارى است! اين به اصطلاح فرّ شاهنشهى موضوعى است که فردوسى مدام رويش تکيه مىکند... بلندگوهاى رژيم سابق از شاهنامه به عنوان حماسهى ملى ايران نام مىبرد، حالآنکه در آن از ملت ايران خبرى نيست و اگر هست همه جا مفاهيم وطن و ملت را در کلمهى شاه متجلىمىکند. خوب، اگر جز اين بود که از ابتداى تأسيس راديو در ايران هرروز صبح به ضرب دمبک زورخانه توى اعصاب مردم فرويش نمىکردند. آخر امروزه روز فرّ شاهنشهى چه صيغهاى است؟ و تازه به ما چه که فردوسى جز سلطنت مطلقه نمىتوانسته نظام سياسى ديگرى را بشناسد؟... حرف مزخرف خريدار ندارد، پس تو که پوزهبند به دهان من مىزنى از درستى انديشهى من، از نفوذ انديشهى من مىترسى. مردم را فريب دادهاى و نمىخواهى فريبت آشکارشود... چهبسا در همين تالار کسانى باشند با چنان تعصبى نسبت به فردوسى ، که مايل باشند به دليل اين حرفها خرخرهى مرا بجوند و زبانم را از پس گردنم بيرون بکشند؛ فقط به اين جهت که دروغ هزار ساله، امروز جزو معتقداتشان شده و دست کشيدن از آن براىشان غير مقدور است... وقتى لقب جبار آدمخوارى مثل شاه صفى را بگذارند ظلالله، يارويى که همهى فکر و ذکرش اللّه است چه کند؟.... شاه اسمعيل به دلايل سياسى مىافتد وسط که مملکت را شيعه کند (کارى که فرضکنيم از لحاظ سياسى بسيار خوب است، زيرا کشور را از اضمحلال نجات مىدهد) ولى اين کار به بهاى سنگينى تمام مىشود: به قيمت از دست رفتن فرهنگ و هنر و دانش در ايران، و از آن جمله به بهاى جان حدود نيم ميليون نفر آدمىزادى که حاضر به قبول مذهب ديگرى نيستند و نمىخواهند دست از سنّىگرى بردارند و توى اذانشان بگويند: علىّ ولىاللّه. اما همين توده که؛ از ترس شمشير شيعه شد يا تظاهر به شيعهگرى کرد، چندى بعد بهکلى موضوع را از ياد مىبرد و چنان تعصبى جانشين حافظهى تاريخيش مىشود که بيا و تماشاکن! حتا قبول مىکند که اگر پنج تا سنّى بکشد يک راست راهى بهشت مىشود... اگـر گفتهاند انوشيروان آدمکش دودوزهباز فرصتطلب مظهر عدل و انصاف بوده، اين حکم را هم مانند وحى منزل پذيرفتهايم و اگر فردوسى اشتباه کرده يا ريگى بهکفش داشته و اسطورهى ضحاک را به آن صورت؛ جازده، حتا طبقهى تحصيل کرده و مشتاق حقيقت ما نيز حکم او را مثل وحى منزل پذيرفتهاند... اين نمونهها را آوردم تا چنانکه در ابتداى صحبتم گفتم، زمينهاى باشد براى آنکه به نگرانىهايم بپردازم، نگرانىهاى جانگزايى که از فردا، از آينده، روحم را مىتراشد و اره به استخوانهايم مىکشد..."(سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی ، 1990 ،:
http://www.poetrymag.info/revue/shamlu-a-berkley.html
***
"گروههای فشار بطور ثابت بخشی از روند سیاسی اند و می کوشند مسیر و راستای سیاست حکومت را تقویت کنند یا تغییر دهند ، اما نمی خواهند به عنوان گروه فشار ، حکومت را بدست گیرند."
(Ball, Alen R, Modern politics and Government. London: Oxford university Press, 1951, p.103)
جریان راسیستی در ایران همواره بشکل گروههای فشار در حکومتها و رژیمهای مختلف نقش عمده بازی کرده و می کند. هرچند برخی منسوبان این جریان گاه به شکلی آشکار وارد سیاست و نظام سیاسی شده اند اما در مجموع تجربه این جریان منتهی به حضور غیرمستقیم و پنهان در همه زمانها شده است تا بحرانهای سیاسی به جریان راسیستی آسیب نرسانند و تغییر حکومتها سبب از هم پاشیدگی و ضعف راسیسم نگردد.
حال در چنین شرایطی که بنیان تاریخ و ادبیات ایران دچار اشکالات ، شکافها و جعلیات است هرگونه افشاگری و مهمتر از آن تحقیقات بنیادی مبتنی بر تفکرات عمیق در این راستا خطری عمده محسوب می شود و جریان راسیستی را به عکس العمل سریع وادار میکند تا با همراهی بازوان قدرتمند راسیسم در بخشهای مختلف این صداهای ناهمگون سریعا خفه شوند.
سخنرانی احمد شاملو در برکلی از بارزترین نمونه های این واقعیت تلخ است. در نظر داشته باشید که احمد شاملو به اعتراف دوست و دشمنش ، نفر اول ادبیات معاصر فارسی در زمان خود بود و اظهارنظرها در خصوص نظریات او با توجه به این مسئله از شدت عمل جریان راسیستی حکایت دارد.
برخورد با شاملو بلافاصله بعد از سخنرانی آغاز شد و از تلفنها و گلایه ها و نصیحتها گرفته تا موضع گیریهای تند و توهین آمیز و حتی تهدید به ترور ادامه یافت. در این خصوص مصاحبه ای که همسر احمد شاملو دارد بسیار گویاست:
" شايع شد که شعبان جعفري دستور دارد شاملو را در لس آنجلس با کارد بزند. بعضي از دوستان تماس گرفتند و گفتند جو خراب است، مبادا بياييد، مي خواهند شاملو را کارد بزنند. شاملو نظاره مي کرد. اما من در پاسخ آنها گفتم هيچ کس در دنيا نيست که شاملو را کارد بزند." (خاطره هاي ناگفته احمد شاملو از زبان آيدا شاملو. http://www.40gis.com/blog/120)
بسیاری از کسانی که خود را از دوستان نزدیک شاملو می دانند و احیانا لقب شاعر یا نویسنده را هم یدک می کشند در برابر شاملو ایستادند که تنها به برخی از آنان اشاره می کنم:
سیمین بهبهانی در مصاحبه با بی بی سی: " گوش شاملو به انتقادها بدهکار نبود... آقای شاملو وقتی با آیدا آشنا شد به او بسیار وفادار بود و وفادار ماند... اما این مانع از آن نبود که از زنان خوشش نیاید... او نظریاتی را که احمد شاملو در دانشگاه برکلی علیه فردوسی ارایه کرده بود یکی از اشتباهات زندگی شاملو می خواند و می گوید:"نمی دانم او تحت تاثیر چه واقعه ای این نظرات را ابراز کرد." خانم بهبهانی معتقد است که شاملو حتما خودش هم بعدا از گفته هایش پشیمان شده چون بارها گفته که به فردوسی احترام می گذارد. خانم بهبهانی می گوید در بیان تاثیر فردوسی بر مردم ایران همین بس که در ایلات و عشایر این سرزمین ممکن است برخی مردم سواد نداشته باشند اما حتما یا خواننده شاهنامه هستند یا شنونده آن. سیمین بهبهانی می گوید "فردوسی با جان مردم ایران بستگی دارد."
)http://www.bbc.co.uk/persian/lg/arts/2010/07/100726_l06_behbahani_shamloo.shtml(
بعد از این صحبتهای بسیار اخلاقی خانم بهبهانی ، بد نیست اشاره ای هم به استاد "جلال خالقی مطلق" کنم که با حضور در مجله بخارا سخنان تحقیرآمیزی در مورد شاملو بیان کرد و شاملو را شاعری که علاوه بر فردوسی "هیچ شناختی از حافظ و مولوی هم نداشته است" توصیف کرد.(خبرگزاری مهر)
عطااله مهاجرانی با انتشار کتاب "گزند باد" (انتشارات اطلاعات ، تهران ، 1376) به جریان تمجید از فردوسی و انتقاد از شاملو ملحق شد.
سایت "حوزه" در شهر قم با انتشار مقاله "فردوسی اسلام ستای نه اسلام ستیز" به جمع متملقان حضرت فردوسی پیوست و از "صلابت عقیده دفاع استوارش از حقانیت اسلام و تشیع" تجلیل کرد و به همه منتقدان شاهنامه از جمله شاملو تاخت.
http://www.hawzah.net/Hawzah/Articles/Articles.aspx?LanguageID=1&id=78547&SubjectID=77793
البته این طلاب و فضلای بزرگوار حوزه که ارادتمند حضرت فردوسی نیز هستند و شاید در اندیشه یافتن راهی برای استفاده از شاهنامه در روضه ها و منبرهای پربارشان هستند نمی دانند که افتضاح موجود در شاهنامه رسوای خاص و عام شده به گونه ای که استادان بزرگ ادبیات فارسی و ستایشگران مداوم شاهنامه در همایشی که با عنوان "کنگره هزاره فردوسی" در تالار شهیدان نژاد فلاح کرج برپا کرده اند خود به وجود تحریف و دست کاری در شاهنامه اعتراف کرده اند تا شاید بدین بهانه ، حضرت فردوسی را از این منجلاب نجات دهند حال تا چه حد موفق هستند بماند:
" دکتر «علی رواقی» شامگاه چهارشنبه در کنگره هزاره فردوسی گفت: متاسفانه تغییرات و دگرگونی ها در شاهنامه بسیار زیاده شده و بخشی از آنچه در شاهنامه امروز به نام فردوسی می خوانیم از خود فردوسی نیست و از دیگرانی است که شاهنامه را در دوره های مختلف بازنویسی کرده اند.... متاسفانه از روزگار خود فردوسی هیچ دست نوشته ای از این اثر ارزشمند در دست نیست.... وی افزود: قدیمی ترین نسخه شاهنامه مربوط به حدود 270 سال بعد از روزگار فردوسی و سرودن شاهنامه یعنی سال 675 هجری شمسی است... وی افزود: در حوزه های مختلف جغرافیایی در شاهنامه دست برده اند و صورتهای مختلفی داشته است و بسیاری از ناهمخوانی ها در دست نوشته های شاهنامه به دلیل ناهمگونی برداشتهای مردمان در زمانها گذشته بوده است." (شاهنامه دستکاری شده است ، سایت خبرآنلاین ، http://www.khabaronline.ir/news-81623.aspx)
تصادفا این روزها رئیس دفتر و همه کاره رئیس جمهور هم فرموده اند "کار ما تبلیغ مکتب ایران است نه مکتب اسلام" (روزنامه جمهوری اسلامی ، 89.5.14) و این آقای مشایی همان کسی است که ایرانیان مقیم خارج از کشور را در تهران جمع کرده تا با کمک هم برای تبلیغ مکتب ایران؟ تلاش کنند ،حتی کسی مثل "هوشنگ امیر احمدی" را ، یعنی پولدارترین و پرنفوذترین لابی های پان فارسیزم در جهان را...
***
البته ما باید به این افراد در برخورد این چنینی با شاملو حق بدهیم چرا که اگر شدت عمل به خرج ندهند صداهای دیگری هم بلند خواهد شد. یک نمونه از آن صداها را ذکر می کنم:
ذبیح اله منصوری: " در سال 1314 خورشیدی یك جوان مهندس ایتالیایی موسوم به «لوئیجی روسی» در تهران با من آشنا شد. این جوان كه در راهآهن سرتاسر ایران كار میكرد، ذوق ادبی داشت و ترجمهگلستان را به زبان فرانسه خوانده بود. یك شب به من گفت كه سعدی نویسندهگلستان، حكایاتش را از جای دیگری اقتباس كرده... من این موضوع را به كلی فراموش كردم و دوست من از ایران رفت و به جز یك كارت پستال از بندر سنگاپور دیگر اطلاعی از او به من نرسید...اخیرا... برای یافتن ریشه یك لغت عبری مشغول تفحص بودم و در ضمن تفحص به یك مقاله كه راجع به یك شاعر یهودی موسوم به سعدیه نوشته شده بود برخوردم. سعدیه یك شاعر یهودی بوده كه در مصر و در شهر معروف «فیوم» سكونت داشته و به زبان عربی شعر میگفته و نویسندگی میكرده و در سال 271 هجری مطابق با 893 میلادی متولد شده است. در این مقاله نوشته شده بود كه آثار او را سعدی، شاعر ایرانی، اقتباس كرده و به نظم و نثر درآورده. همچنانكه «درنبورك» خاورشناس معروف خصوصا راجع به این موضوع در كتاب خود موسوم به «شرح حال سعدیه شاعر یهودی مصر» صحبت كرده است... از شما چه پنهان من هم فكر میكنم كه شاید این موضوع حقیقت داشته باشد." (سخنی تازه دربارهسعدی ، ذبیح اله منصوری ، مجله ادبی یغما ، سال دوم ، شماره چهارم ، تیرماه 1328)
البته گردانندگان یغما (غلامحسین یوسفی و باستانی پاریزی) در همان شماره جواب ذبیح اله منصوری را به بهترین وجه! دادند: " به نظر ما این موضوع هیچ در خور تفحص و تحقیق نیست...سخن در این است كه بیان او (سعدی) چندان لطیف و بدیع است كه از حدود توانایی بشری درگذشته است." (همان)
***
آری ،
"نازلی سخن نگفت" ،
ما هیچکدام سخن نگفته ایم. آن روز که در آلاچیق های ترکمن صحرا روزنامه ها را برای همزبانانت ترجمه می کردی ، یا بعدها که اشعارت را برای مادرت ، آیا مطمئنی که سخن گفته ای؟
خوب یا بد ، مدرن یا دمده ، سخنی که مادرم نفهمد را چه می خواهم؟ من اینجا خروار – خروار نوشته هایم را دور ریخته ام ، به خاطر مادرم ، آیا تو می توانی؟ ، حس خوبی به من دست داده ، من فکر می کنم سعادتمندتر از تو ام ، آیا روزی می رسد که تو هم چنین فکر کنی؟
من نمی خواهم نازلی تو باشم ، نمی خواهم بروم بی آنکه سخن بگویم ، می خواهم نفس بکشم ، بمانم ، نمی خواهم نازنینت باشم ، در این روزگار غریب ، نصف شب در خانه ام به صدا درآید ، نمی خواهم خدایم را پنهان کنم ، آیا قلبم را هم خواهند شکافت؟
نمی خواهم مرتضی ات باشم ، نمی خواهم ، می خواهم بمانم ، نفس بکشم ، از "هوای تازه" ، بنویسم ، هر چقدر هم که غیرممکن به نظر آید...
تو چه می خواهی؟ می خواهند موزه ات را بسازند. پسرت وسایلت را از آیدا گرفته ، آیدا می گوید مهم نیست اما بینشان شکرآب است (یعنی بود ، چون دیگر سیاوش نیست) ، آنها می خواهند تو را همانطور که بودی نشان دهند ، یا همان طور که می خواهند باشی ، تو چه می خواهی؟ حس خوبی به من دست داده ، گویی سعادتمندتر از تو ام.
آیدا می گوید تو به فردوسی توهین نکرده ای ، تو چه می گویی؟ دستت از دنیا کوتاه شده ، تو در ماه هستی و شاملو در آیدا.
اما من هنوز نفس می کشم ، هنوز هم در زمین ام ، حس خوبی به من دست داده ، گویی سعادتمندتر از تو ام.
می گویند تو نماد سیاست آسمیله در ایرانی ، تو چه می گویی؟ کاش اینجا بودی ، من به تو ثابت می کردم که با زبان سحرآمیز مادری ات چه راحت می توانستی بنویسی ، چه ناگفته ها که می گفتی.
شاید در آن ملاقات بی نظیر ، تو از فرط ناراحتی تا صبح سیگار می کشیدی ، تا خود صبح ، و موهای سرت سپیدتر می شدند ، می فهمیدیم که ما هیچکدام سعادتمند نبودیم ذاتا.
راستی ، تو زود رفتی یا من دیر رسیدم؟...
گونای تبریزی
89.5.22
|
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen